نالغتنامه دهخدانا. (ع ضمیر) ضمیر است برای متکلم معالغیر (اول شخص جمع) و مشترک است در رفع و نصب و جر : ربنا اننا سمعنا. (قرآن 193/3) (المنجد).به هرچ از اولیا گویند صدقنی و وفقنی به هرچ از انبیا گویند آمنا و صدقنا. <p class
نالغتنامه دهخدانا. (اِ) مخفف «ناو» است در ناخدا. رجوع به ناخدا شود. || و به معنی نای و نی هم آمده . (برهان ). نی را گویند و آن را نای نیز خوانند. (از جهانگیری و شعوری ) : نئی چنگی که ناساز تمامی تو هم نا میزن آن سازت تمام است . شرف الدین
نادیکشنری عربی به فارسیمال ما , مال خودمان , براي ما , مان , متعلق بما , موجود درما , متکي يا مربوط بما , مارا , بما , خودمان , نسبت بما
ابعاد نهاییfinished size, neat size, finished measure, net measure, net size, target sizeواژههای مصوب فرهنگستانابعاد چوب پس از ماشینکاری
سحابی نِی ـ آلنNey-Allen Nebulaواژههای مصوب فرهنگستانچشمۀ گستردهای از گسیل فروسرخ که در سحابی جبار و در نزدیکی ذوزنقه واقع شده است
کِهکِشَندneap tideواژههای مصوب فرهنگستانپایینترین گسترۀ کشندی ماهانه، در زمان تربیع ماه و هنگامی که اثر ماه، اثر خورشید را خنثی کند
رأی نامخوانroll-call vote, roll-call voting, roll call/ rollcall/ roll-call/ roll calls, vote by yeas and nays, yeas and nays, yea-and-nay rollcall, call of the voteواژههای مصوب فرهنگستاننوعی رأی شمارشی که در آن هر رأیدهنده با خوانده شدن نامش رأی خود را اعلام میکند و به نام او ثبت میشود
نأآتلغتنامه دهخدانأآت . [ ن َءْ ] (ع اِ) شیر. (از اقرب الموارد). شیر بیشه . || (ص )مرد با ناله و فغان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
نأآجلغتنامه دهخدانأآج . [ ن َءْ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). الاسد لسرعة وثوبه . (اقرب الموارد). || (ص ) رفیعالصوت . (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). || کثیرالنأج . (اقرب الموارد) (المنجد). که بسیار تضرع و زاری کند. || یقال : ثور نأآج . (اقرب الموارد). بسیار
نأتلغتنامه دهخدانأت . [ ن َءْت ْ ] (ع مص ) نالیدن ، یا نالیدن بلندتر از انین . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نهت . (معجم متن اللغة). نئیت . (المنجد). || حسد بردن : نأت فلاناً؛ حسد برد آن را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). نئیت . (المنجد). || به کندی رفتن : نأت ن
unfitدیکشنری انگلیسی به فارسینامناسب، نا مناسب کردن، نا مناسب، ناباب، غیرمقبول، ناجور، نا کار، نا شایسته
امر حتميدیکشنری عربی به فارسینا چار , نا گزير , اجتناب نا پذير , چاره نا پذير , غير قابل امتناع , حتما , حتمي الوقوع , بديهي
ناظر عاملغتنامه دهخداناظر عام . [ ظِ رِ عام م ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حاکم یا قائم مقام او که در صورت عدم تعیین ناظر خاص از طرف واقف به عنوان منصب ولایت عامه امور وقف را اداره می کند. (یادداشت مؤلف ).
ناظری خوردنلغتنامه دهخداناظری خوردن . [ ظِ خوَر / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) مبلغی از پول به عنوان حق النظاره برداشتن . حق الزحمه گرفتن . چیزی به نام حق کارگزاری و مباشرت گرفتن .
ناظری کردنلغتنامه دهخداناظری کردن . [ ظِ ک َ دَ ] (ص مرکب ) ناظر شدن . مباشرت . کارگزاری . رجوع به ناظر و ناظری شود.
ناغه نویسلغتنامه دهخداناغه نویس . [ غ َ / غ ِ ن ِ ] (نف مرکب ) ناظر در سرای . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ذیل ناظر در سرای ). رجوع به ناظر در سرای شود.
نافقانیلغتنامه دهخدانافقانی . [ ف ِ ] (اِخ ) محمدبن عبیدةبن حمادبن ... سعیدالازدی نافقانی . وی از صباح بن موجی روایت کند و ابورجا محمدبن حمدویه از او. (از الانساب سمعانی ص 551).
دانالغتنامه دهخدادانا. (اِخ ) ملافخرالدین کشمیری از مشاهیر شعراست در عهد فرخ سیر وارد شاه جهان آبادشد و در زمره ٔ منشیان حکمران آنجا درآمد و مأمور تحریر «شاهنامه ٔ فرخ سیری » گردید از آنجا بکشیمر بازگشت و به سال 1150 هَ . ق . درگذشت . این بیت او راست :دل
دانالغتنامه دهخدادانا. (اِخ ) نام یکی از سران غز در قرن پنجم هجری . این مرد بهمراهی بوقا و کوکتاش و منصور از رؤسای آن طوایف در 429 بمراغه رفته و جامع آنجا را آتش زده و اهل شهر و کردان هذبانیه را کشته است . (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص <span class="hl"
کاخ آپادانالغتنامه دهخداکاخ آپادانا. [ خ ِ ] (اِخ ) از کاخهای دوره ٔ هخامنشیان در تخت جمشید. در رساله ٔ «شرح اجمالی آثار تخت جمشید» آمده : کاخ عظیمی است که ستونهای بلند و پلکانهای مفصل آن مهمترین آثار موجود تخت جمشید بشمار میرود. کاخ مزبور از طرف شمال و مشرق بحیاط وسیعی مشرف بوده در هر یک از آن دو س
درازنالغتنامه دهخدادرازنا. [ دِ ](اِ مرکب ) درازنای . محل درازی . (از برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ). مستطیل . || درازا. طول . درازی . (ناظم الاطباء): فوت ؛ بالای میان هر دو انگشت به درازنا. (السامی فی الاسامی ). و رجوع به درازنای شود.
درانگیانالغتنامه دهخدادرانگیانا. [ ] (اِخ ) درانگ . درانگه . زرنگ . سیستان . رجوع به زرنگ و ایران باستان ج 3 ص 2189 و 2258 شود.