میهنلغتنامه دهخدامیهن . [ هََ ] (اِ) وطن و مسکن و مقام و زادبوم و بنگاه و آرامگاه . (ناظم الاطباء). خانمان و وطن و زادبود. (از لغت فرس اسدی ). جای آرام و بنگاه و زادبوم . زادبوم . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). جای آرام و خان مان و زادبود. (فرهنگ اوبهی ) : اگر دو
فراکِشَند مِهین میانگینmean high-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فراکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند مِهین میانگینmean low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندها در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
فروکِشَند فروتر مِهین میانگینmean lower low-water springsواژههای مصوب فرهنگستانمیانگین ارتفاع فروکِشَندهای فروتر در مِهکِشَندهای یک مکان در طی یک دورۀ نوزدهساله
مینگذارmine layer, mine planter shipواژههای مصوب فرهنگستانشناوری که ویژۀ مینگذاری طراحی و ساخته شده است
مینmine 2واژههای مصوب فرهنگستانافزارهای حاوی مقداری مواد منفجره که برای نابود کردن یا آسیب رساندن به وسایل نقلیه زمینی و دریایی و هوایی یا افراد به کار میرود * مصوب فرهنگستان اول
میهنهلغتنامه دهخدامیهنه . [ ن َ ] (اِخ ) قریه ای است از قراء خاوران و آن مرکز خاوران بوده و در حاشیه ٔ بیابان مرو میان سرخس و ابیورد خراسان قرار داشته و نسبت بدان میهنی باشد و از آنجاست ابوسعید فضل اﷲبن ابی الخیر معروف به ابوسعید ابوالخیر و آن را مَهنَه نیز نامند.(یادداشت مؤلف ). شهرکی است [
میهنیلغتنامه دهخدامیهنی . [ هََ ] (اِخ ) شیخ ابوسعید فضل اﷲبن ابی الخیر، عارف . رجوع به ابوسعید شود.
میهنیلغتنامه دهخدامیهنی . [ هََ ] (ص نسبی ) منسوب است به میهن . رجوع به میهن شود. || منسوب است به میهنه و آن دیهی است در خراسان و زادگاه شیخ ابوسعید ابوالخیر باشد. (از یادداشت مؤلف ). منسوب است به میهنه که از قراء خابران از نواحی سرخس باشد. (از لباب الانساب ).
میهن پرستلغتنامه دهخدامیهن پرست . [ هََم ْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) میهن پرستنده . وطن پرست . میهن دوست . میهن خواه . وطن دوست . وطن خواه . که میهن خویش در حد پرستش دوست دارد. آن که به میهن خود عشق می ورزد. (از یادداشت مؤلف ).
میهن پرستیلغتنامه دهخدامیهن پرستی . [ هََم ْ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) صفت و عمل میهن پرست . وطن پرستی . وطن دوستی . میهن دوستی . وطنخواهی . و رجوع به میهن پرست شود.
میهن خواهلغتنامه دهخدامیهن خواه . [ هََ خوا / خا ] (نف مرکب ) وطنخواه . میهن دوست . میهن پرست . (از یادداشت مؤلف ).
میهن خواهیلغتنامه دهخدامیهن خواهی . [ هََ خوا / خا ] (حامص مرکب ) صفت و عمل میهن خواه . رجوع به میهن خواه شود.
شمیهنلغتنامه دهخداشمیهن . [ ش َ هََ ] (اِخ ) از دیه های مرو است و محمدبن عبداﷲ... شمیهنی بدانجا منسوب است . (از انساب سمعانی ).
کشمیهنلغتنامه دهخداکشمیهن . [ ک ُ م َ هََ ] (اِخ ) قریتی است عظیم از قراء مرو. (از یاقوت ). شهری است به خوارزم . (یادداشت مؤلف ) : به کشمیهن آمد بهنگام روزچو برزد سر از کوه گیتی فروز. فردوسی .بتدبیر نخجیر کشمیهن است شب و روز دست
هم میهنلغتنامه دهخداهم میهن . [ هََ هََ ] (ص مرکب ) هم وطن . همخاک . دو تن که از یک کشور باشند. ج ، هم میهنان .
جرمیهنلغتنامه دهخداجرمیهن . [ ج ُ هََ ] (اِخ ) از قرای مرو است و در قسمت اعلای آن بلد قرار دارد. (از معجم البلدان ).