مهمازلغتنامه دهخدامهماز. [ م ِ ] (ع اِ) کُلاّب . کُلّوب . (منتهی الارب ). خار آهنی که بر پاشنه ٔ موزه ٔ سواران باشد (و این اسم آلت است از «همز» که به معنی فشردن و زدن است ). (غیاث ) (آنندراج ). میخی که بر پاشنه ٔ موزه محکم کنند برای دواندن اسب که مهمیز نیز گویند. (از برهان ). مهمیز. (جهانگیری
مهمازدیکشنری عربی به فارسیسيخک , سيخ , خار , مهميز , انگيزه , تحريک کردن , ازردن , سک , سک زدن , مهميز زدن
محموزلغتنامه دهخدامحموز. [ م َ ] (ع ص ) مرد سخت سرهای انگشتان . رجل محموزالبنان . (منتهی الارب ). مرد سخت پنجه و توانا. || تیز و تند. || شراب تیز و ترش . (ناظم الاطباء). شرابی که زبان را گزد. (آنندراج ).
مهموزلغتنامه دهخدامهموز. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از همزه . || همزه دار. باهمزه . صاحب همزه . نزد صرفیان لفظی است که یکی از حروف اصلی آن همزة باشد. (کشاف ). که در یکی از حروف اصلیش همزه باشداعم از اینکه به حال خود مانده باشد و یا محذوف باشد. (از تعریفات ). کلمه های مهموز سه گونه اند: مهموزالف
یارمهمازلغتنامه دهخدایارمهماز. [ م ِ ] (ص مرکب ) به اصطلاح معلمان معطی و بدین معنی تنها «مهماز» نیز آمده است . (آنندراج ) : همه در کودکی ... یارمهماز (؟)چو سرزد ریش رند و شعرپرداز.ملافوقی یزدی (از آنندراج ).