منگیدنلغتنامه دهخدامنگیدن . [ م َ دَ ] (مص ) لندیدن آهسته آهسته و زیر لب سخن گفتن باشد از روی قهر و غضب . (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). آهسته و زیر لب سخن گفتن . (فرهنگ رشیدی ) : این به منگیدن در زیر زبان آن اسیران با هم اندر بحث آن تا موکل نشنود بر
چمندانلغتنامه دهخداچمندان . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در 5 هزارگزی جنوب باختری لاهیجان و 2 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ لاهیجان به رشت واقع میباشد. جلگه و مرطوب است و <span class="hl"
چمندانلغتنامه دهخداچمندان . [ چ َ م َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مراتع مومج و قورق دیوانی و محل شکار و چراگاه ایلخی دیوان است و منبع حقیقی رودخانه ٔدلی چای نیز میباشد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 267).
ماندانلغتنامه دهخداماندان . (اِخ ) دختر ازدهاک پادشاه ماد و زن کبوجیه پادشاه فارس و مادر کورش بزرگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دختر آستیاژ بود که بعدها با کمبوجیه ٔ اول پادشاه پارس عروسی کرد و کورش از وی زاده شد. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص <span class="hl"
ماندگانلغتنامه دهخداماندگان . [ دِ ] (اِخ ) دهی از بخش سمیرم بالا است که در شهرستان شهرضا واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
منگانلغتنامه دهخدامنگان . [ م َ ] (نف ، ق ) اغن . اخن . رجوع به اَخَن ّ شود. || در حال منگیدن . (از یادداشت مرحوم دهخدا).
خنخنةلغتنامه دهخداخنخنة. [ خ َ خ َ ن َ] (ع مص ) در بینی سخن گفتن که فهمیده نشود. منگیدن .(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
مخمخملغتنامه دهخدامخمخم . [ م ُ خ َ خ ِ ] (ع ص ) منگنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به منگیدن شود. || کسی که به زشت ترین نوعی خورد. (آنندراج ).