منفذلغتنامه دهخدامنفذ. [ م َ ف َ / ف ِ ] (ع اِ) جای درگذشتن و جای جاری شدن و از این معنی راه مراد است . (غیاث ) (آنندراج ). موضع نفوذ و درگذشتن چیزی و راه و معبر و سوراخ و مخرج . (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی . ج ، منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). ج
منفذلغتنامه دهخدامنفذ. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) آنکه می گذراند و آنکه داخل می کند و درمی آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). رجوع به انفاذ شود.
منفذلغتنامه دهخدامنفذ. [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) (در طب قدیم ) هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
منفذدیکشنری عربی به فارسیمجري , مامور اجرا , وصي , قيم , مزغل ساختن , سوراخ ديده باني ايجاد کردن , مزغل , سوراخ سنگر , سوراخ ديدباني , راه گريز , مفر , روزنه
منفطلغتنامه دهخدامنفط. [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) که تاول آرد . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منفطه شود.
منفثلغتنامه دهخدامنفث . [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] (ع ص ) هر دارویی که خروج خلط سینه را سهل و آسان کند. (ناظم الاطباء).
منفتلغتنامه دهخدامنفت . [ م ُ ف َت ت ] (ع ص ) ریزه شونده و ریزه ریزه . (آنندراج ). ریزه ریزه شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفتات شود.
منفدلغتنامه دهخدامنفد. [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) آنکه می برد و نابود میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بی زاد و بی ستور و درویش . (ناظم الاطباء). قوم بی توشه و بی ستور. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || چاه خشک و بی آب . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
منفضلغتنامه دهخدامنفض . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) بادبیزن و هرچه به وی افشانده شود. (منتهی الارب ). بادبیزن و هرچه بدان چیزی را برافشانند و بر باد دهند. (ناظم الاطباء). مِنسَف . || منفاض . (اقرب الموارد). رجوع به منفاض معنی دوم شود.
منفذشکافporicidalواژههای مصوب فرهنگستانویژگی بساکی که از طریق سوراخی واقع در انتهای یکی از خانکهای آن شکفته میشود
منفذشکافporicidalواژههای مصوب فرهنگستانویژگی بساکی که از طریق سوراخی واقع در انتهای یکی از خانکهای آن شکفته میشود
زهچین بیمنفذimperforate hymenواژههای مصوب فرهنگستانزهچینی که فاقد منفذ است و ورودی زهراه را کاملاً مسدود میکند