منخسفلغتنامه دهخدامنخسف . [ م ُ خ َ س ِ ] (از ع ص ) ماه گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مرحوم دهخدا) : ماه نو منخسف در گلوی فاخته است طوطیکان با حدیث قمریکان با انین . منوچهری .من شدم عاشق بر آن خورشیدروی کابروان دارد هلال منخسف
منخسفةلغتنامه دهخدامنخسفة. [م ُ خ َ س ِ ف َ ] (ع ص ) چشم کور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به انخساف شود.
اسمریلغتنامه دهخدااسمری . [ اَ م َ ] (حامص ) اسمر بودن . گندمگون بودن . تیره رنگ بودن : مه قدم و فلک ردا وز تف آفتاب و ره چهره چو ماه منخسف یافته رنگ اسمری .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 422).
قَارِعَةُفرهنگ واژگان قرآنکوبنده - يکي از اسامي قيامت( بدين جهت قيامت را قارعه ( کوبنده )ناميده که آسمانها و زمين را به هم ميکوبد ، و به آسمان و زميني ديگر تبديل ميکند ، کوهها را به راه مياندازد ، خورشيد را تيره و ماه را منخسف ميکند ، ستارگان را ميريزد و تمامي اشيا به قهر خداي تعالي دگرگون ميشوند)
خورشیدرویلغتنامه دهخداخورشیدروی . [ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) خوب روی . جمیل . خورشیدچهر. خورشیدرو : بجستند خورشیدرویان ز جای از آن غلغل نامور کدخدای . فردوسی .برون آورید از شبستان اوی بتان سیه چشم خ
وقتیةلغتنامه دهخداوقتیة. [ وَ تی ی َ ] (ع ص نسبی ) (قضیه ٔ...) (اصطلاح منطق ) قضیه ٔ موجهه را نامند که حکم شود در آن به ضرورت ثبوت محمول مرموضوع یا سلب موضوع از محمول را موقتاً نه برسبیل دوام ، مانند آنکه گویی : کل قمر منخسف وقت حیلولة الارض بینه و بین الشمس لا دائماً و لا شی ٔ منه بمنخسف وقت
حسام الدین منجملغتنامه دهخداحسام الدین منجم . [ ح ُ مُدْ دی م ُ ن َج ْ ج ِ ] به زمان مستعصم در بغداد میزیسته است . خوندمیر گوید: در آن ایام که ایلخان (هلاکو) به قتل مستعصم فرمان داد. حسام الدین به ملازمت پادشاه رفته گفت اگر خلیفه کشته گردد، عالم سیاه و تاریک شود و علامت قیامت مشاهده افتد و امثال این کلم
منخسفةلغتنامه دهخدامنخسفة. [م ُ خ َ س ِ ف َ ] (ع ص ) چشم کور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به انخساف شود.