مفضوللغتنامه دهخدامفضول . [ م َ ] (ع ص ) فضیلت داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مغلوب در فضل .که دیگری بر او فضل دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد). مقابل فاضل : توئی مملوک و هم مالک توئی مفضول و هم فاضل توئی معمول و هم عامل توئی بهرام و هم کی
مفضاللغتنامه دهخدامفضال . [ م ِ ] (ع ص ) مرد بسیار فضل و جود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مردبسیارفضل . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). صاحب فضل بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در او به کام دل خویش هر کسی مشغول امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال . <p c
مفضللغتنامه دهخدامفضل . [ م ُ ف َض ْ ض ِ ] (ع ص ) افزون و فوقیت دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). تفضیل دهنده . برتری دهنده . و رجوع به تفضیل شود.
مفضللغتنامه دهخدامفضل . [ م ِ ض َ ] (ع ص ) مرد بسیارفضل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : روز عید فطر بدان حضرت پیوست ، جوان فاضل مفضل ، دبیری نیک ... در ادب و ثمرات آن با بهره ... (چهارمقاله ص 84). || (
مذاملغتنامه دهخدامذام . [ م َ ذام م ] (ع اِ) ج ِ مذمت . (متن اللغة).مقابل محامد. رجوع به مذمة شود : خداوند خواجه جهان را به پیرایه شرع ورزی و حلیت دین گستری و دادپروری آراسته دارد و هر چه مذام اوصاف بشری است نفس مقدسش را از نسبت آن پیراسته ... (مرزبان نامه ، از فرهنگ ف
جریریةلغتنامه دهخداجریریة. [ ج َ ری ی َ ] (اِخ ) گروهی از زیدیان منسوب به سلیمان بن جریر که یکی از رؤسای این فرقه بود. (از منتهی الارب ). اتباع سلیمان بن جریر از فرق زیدیه ، همان جریریه اند که عقیده دارند امامت به شوری حاصل میشود و همینکه دو تن از اخیار امت بر آن اتفاق کردند شرعی است . امامت م
سلیمانیهلغتنامه دهخداسلیمانیه . [ س ُ ل َ / ل ِ نی ی َ ] (اِخ ) اتباع سلیمان بن جریر از فرق زیدیه همان جریریه معتقد به اینکه امامت بشوری حاصل میشود و همین که دو نفر اخیار امت بر آن اتفاق کردند شرعی است . امامت مفضول یعنی امامت ابوبکر و عمر را قبول داشتند و میگفتن
لئاملغتنامه دهخدالئام . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ لئیم . (منتهی الارب ). فرومایگان . ناکسان : عاشق مردمی و نیک خوئیست دشمن فعل زشت و خوی لئام .فرخی .محال باشد اگر مر کریم را به طمعثنای بی خردان ولئام باید کرد. <p class="author
مملوکلغتنامه دهخدامملوک . [ م َ ] (ع ص ، اِ) بنده و ملک کرده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بنده . (غیاث اللغات ). بنده ٔ درم خریده . (دهار). غلام . برده . مولی . زرخرید. درم خرید. بنده ٔ زرخرید. رقبه . عبد. اصطلاحاً بندگان سپید را مملوک و بندگان سیاه را عبد می گفتند. (یادداشت مرح