مغاکلغتنامه دهخدامغاک . [ م َ ] (اِ) گو باشد در زمین و لان نیز گویند. (فرهنگ اسدی ). از «مَغ» + «اک » (پسوند)... در اوراق مانوی (پارتی )، «مگ دگ » (سوراخ ، غار) = «مغادگ » . در فارسی ، «مغاک » ، تبدیل کاف فارسی به «دگ » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). به معنی گودال است خواه در زمین و خواه در غیر ز
مغاکفرهنگ فارسی عمیدگود؛ گودال؛ جای گود: ◻︎ ابله و فرزانه را فرجام خاک / جایگاه هر دو اندر یک مغاک (رودکی: ۵۳۷).
پل مغاکلغتنامه دهخداپل مغاک . [ پ ُ ل ِ م َ ] (اِخ ) موضعی است به حوالی سمرقند. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص 287).
مغاکیلغتنامه دهخدامغاکی . [ م َ ] (حامص ) عمق . (دهار). گودی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمق و ژرفی و کاواکی . (ناظم الاطباء): چنان سبک بود گویی باد اندر چیزی کردندی و انگشت بر وی فشاری مغاکی گیرد و چون انگشت برداری مغاک نماند. (هدایة المتعلمین چ متینی ص <span class=
مغاکیلغتنامه دهخدامغاکی . [ م َ ] (ص نسبی ) (اصطلاح زمین شناسی ) عمیق ترین ناحیه ٔ دریا، فرهنگستان این کلمه را معادل آبیسال فرانسوی برگزیده است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
مغاکالغتنامه دهخدامغاکا. [ م َ ] (حامص ، اِ) گودی . عمق : پرورش افزایش جسم بود به غذا افزایشی اندر درازا، پهنا و مغاکا... (دانشنامه ص 79).
مغاکچهلغتنامه دهخدامغاکچه . [ م َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) گو کوچک .(ناظم الاطباء). مغاک خرد. گودال کوچک . حفره ٔ خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هزم ؛ انگشت خلانیدن در چیزی چنانکه مغاکچه پیدا آید. هزمه ؛ مغاکچه ٔ سینه . (منتهی الارب ). || چاه زنخ . (ناظم الاطبا
مغاکیلغتنامه دهخدامغاکی . [ م َ ] (حامص ) عمق . (دهار). گودی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمق و ژرفی و کاواکی . (ناظم الاطباء): چنان سبک بود گویی باد اندر چیزی کردندی و انگشت بر وی فشاری مغاکی گیرد و چون انگشت برداری مغاک نماند. (هدایة المتعلمین چ متینی ص <span class=
مغاکیلغتنامه دهخدامغاکی . [ م َ ] (ص نسبی ) (اصطلاح زمین شناسی ) عمیق ترین ناحیه ٔ دریا، فرهنگستان این کلمه را معادل آبیسال فرانسوی برگزیده است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
مماسلغتنامه دهخدامماس . [ م ُ ] (اِ) گودال . مغاک . جای پست . (از ناظم الاطباء). پستی و مغاک . (آنندراج ) (انجمن آرا). گودال . مغاک و پستی . (از برهان قاطع).
مغاکالغتنامه دهخدامغاکا. [ م َ ] (حامص ، اِ) گودی . عمق : پرورش افزایش جسم بود به غذا افزایشی اندر درازا، پهنا و مغاکا... (دانشنامه ص 79).
مغاکچهلغتنامه دهخدامغاکچه . [ م َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) گو کوچک .(ناظم الاطباء). مغاک خرد. گودال کوچک . حفره ٔ خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هزم ؛ انگشت خلانیدن در چیزی چنانکه مغاکچه پیدا آید. هزمه ؛ مغاکچه ٔ سینه . (منتهی الارب ). || چاه زنخ . (ناظم الاطبا
مغاکیلغتنامه دهخدامغاکی . [ م َ ] (حامص ) عمق . (دهار). گودی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمق و ژرفی و کاواکی . (ناظم الاطباء): چنان سبک بود گویی باد اندر چیزی کردندی و انگشت بر وی فشاری مغاکی گیرد و چون انگشت برداری مغاک نماند. (هدایة المتعلمین چ متینی ص <span class=
مغاکیلغتنامه دهخدامغاکی . [ م َ ] (ص نسبی ) (اصطلاح زمین شناسی ) عمیق ترین ناحیه ٔ دریا، فرهنگستان این کلمه را معادل آبیسال فرانسوی برگزیده است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
پل مغاکلغتنامه دهخداپل مغاک . [ پ ُ ل ِ م َ ] (اِخ ) موضعی است به حوالی سمرقند. (حبیب السیر چ طهران جزء 3 از ج 3 ص 287).