معیوبلغتنامه دهخدامعیوب . [م َع ْ ] (ع ص ) عیب ناک . (آنندراج ). دارای عیب . مَعیب .(از اقرب الموارد). عیب ناک و عیب دار. (ناظم الاطباء). آهومند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : معیوب نیستی تو ولیکن مابر تو نهیم عیب ز رعنایی . ناصرخسرو.<b
معیوبدیکشنری فارسی به انگلیسیbad, bum, defective, deficient, deformed, hurt, imperfect, misshapen, unsound, vicious, wrong
محوبلغتنامه دهخدامحوب . [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) نعت فاعلی مذکر از تحویب . (یادداشت مرحوم دهخدا). زجرکننده شتر نر را به کلمه ٔ حوب . || کسی که مال رفته بازیابد. (آنندراج ).
مهوبلغتنامه دهخدامهوب . [ م َ ] (ع ص ) مهیب . مرد که از وی ترسند. || شیر بیشه . || مکان مهوب ؛ جای ترسناک و سهمگین . مکان مهاب . (منتهی الارب ).
مهیوبلغتنامه دهخدامهیوب . [ م َهَْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری خرمشهر و 3هزارگزی راه شوسه ٔ خرمشهر به آبادان دارای 500تن سکنه . آب
معیوب شدنلغتنامه دهخدامعیوب شدن . [ م َع ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب )عیب ناک شدن . عیب پیدا کردن . دارای عیب و نقص شدن .
معیوبیلغتنامه دهخدامعیوبی . [ م َع ْ ] (حامص ) مأخوذ از تازی ، عیب داشتگی و عیب ناکی . || داغ داری و لکه داری . || رسوایی و بدنامی و بی آبرویی و ننگ داری . (ناظم الاطباء). و رجوع به معیوب شود.
معیوب شدنلغتنامه دهخدامعیوب شدن . [ م َع ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب )عیب ناک شدن . عیب پیدا کردن . دارای عیب و نقص شدن .
معیوب کردنلغتنامه دهخدامعیوب کردن . [ م َع ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عیب ناک کردن . دارای عیب و نقص کردن . تباه کردن . خراب کردن : وصم ؛ معیوب کردن . (تاج المصادر بیهقی ).می تنی تاری که جاروبش کنندمی کشی طرحی که معیوبش کنند.پروین اعتصامی .
معیوب گردانیدنلغتنامه دهخدامعیوب گردانیدن . [ م َع ْ گ َدَ ] (مص مرکب ) عیب ناک کردن . معیوب کردن : فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند. (گلستان ).
معیوب شدنلغتنامه دهخدامعیوب شدن . [ م َع ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب )عیب ناک شدن . عیب پیدا کردن . دارای عیب و نقص شدن .
معیوب کردنلغتنامه دهخدامعیوب کردن . [ م َع ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عیب ناک کردن . دارای عیب و نقص کردن . تباه کردن . خراب کردن : وصم ؛ معیوب کردن . (تاج المصادر بیهقی ).می تنی تاری که جاروبش کنندمی کشی طرحی که معیوبش کنند.پروین اعتصامی .
معیوب گردانیدنلغتنامه دهخدامعیوب گردانیدن . [ م َع ْ گ َدَ ] (مص مرکب ) عیب ناک کردن . معیوب کردن : فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند. (گلستان ).
معیوب گشتنلغتنامه دهخدامعیوب گشتن . [ م َع ْ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) عیب ناک شدن . دارای عیب شدن . عیب پیدا کردن : چو کافور شد مشک ، معیوب گشت به کافوربر تاج ناخوب گشت . فردوسی .مشک شباب به کافور شیب محجوب شد و موی قیری به بیاض پیری معیوب گ
معیوبیلغتنامه دهخدامعیوبی . [ م َع ْ ] (حامص ) مأخوذ از تازی ، عیب داشتگی و عیب ناکی . || داغ داری و لکه داری . || رسوایی و بدنامی و بی آبرویی و ننگ داری . (ناظم الاطباء). و رجوع به معیوب شود.
جوش معیوبdefective weldواژههای مصوب فرهنگستانعیبی ناشی از گسترش عرضی ترک در جوشکاری بین دو ریل که منشأ آن محبوس شدن هوا یا ترک ریز اولیه است