معزلغتنامه دهخدامعز. [ م َ ع َ ] (ع اِمص ) درشتی و سختی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (ص ) زمین درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). || (مص ) سخت گردیدن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیاربز گردیدن . (آنند
معزلغتنامه دهخدامعز. [ م َ ع َ / م َ ] (ع اِ) بز. (ترجمان القرآن ) (نصاب الصبیان ). بز، خلاف ضَاءْن . (منتهی الارب ). بز که حیوان معروف است . (غیاث ) (آنندراج ). برخلاف ضأن و مؤنث استعمال می گردد و اسم جنسی است که واحدی از لفظ خود ندارد ج ، اَمعُز، مَعیز.
معزلغتنامه دهخدامعز. [ م َ ] (ع مص ) جدا کردن بز را از گوسفند. (ازمنتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معزلغتنامه دهخدامعز. [ م ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَمعَز و مَعزاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به امعز و معزاء شود.
آمیزة خطمشیpolicy mixواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای متوازن از سیاستها و ابزارهای سیاستی که برای دستیابی به هدف مشترک همراه با هم به کار گرفته میشوند متـ .آمیزة سیاستی
معیشلغتنامه دهخدامعیش . [ م َ ] (ع مص ) زیستن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). عیش . معاش . معیشة. و رجوع به معیشة شود. || (اِ) زندگانی . || آنچه بدان زندگانی کنند. || جایی که در آن زندگانی کنند. ج ، معایش . (ناظم الاطباء). و رجوع به معیشة شود.
محزلغتنامه دهخدامحز. [ م َ ] (ع مص ) مشت زدن بر سینه ٔ کسی . مِحز، نحز، بحز، نهز، لهز، مهز، بهز، لکز، وکز، وهز، لقز، لعز، لبز، لتز، مترادفند. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). || آرمیدن با دختری . محاز. (منتهی الارب ).
محشلغتنامه دهخدامحش . [ م َ ] (ع مص ) سخت گائیدن . || نیک خوردن . || تراشیدن پوست را. || پوست برکندن از گوشت . || مجروح کردن . (منتهی الارب ). خراشیدن . (لغت بیهقی ). || کندن توجبه زمین و جز آنرا. || سوختن آتش پوست را. (منتهی الارب ). سوزانیدن . (زوزنی ). || سوزش . (منتهی الارب ).
معزآبادلغتنامه دهخدامعزآباد. [ م ُ ع ِزز ] (اِخ ) قریه ای است فرسنگی کمتر جنوب شیراز. (فارسنامه ٔ ناصری ).
معزالغتنامه دهخدامعزا. [ م ُ ع َزْ زا ] (ع ص ) سوکوار و ماتم زده .(غیاث ) (آنندراج ). || (اِ) در شواهد زیر از خاقانی به معنی ماتم و سوکواری و عزا و تعزیت آمده است و ظاهراً مصدر میمی است از تعزیة : نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند.<
معزاءلغتنامه دهخدامعزاء. [ م ِ ] (ع اِ) بز، خلاف ضأن . مِعزی ̍. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معزی شود.
معیزلغتنامه دهخدامعیز. [ م َ ] (ع اِ) ج ِمَعز. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بز. (آنندراج ). مَعز. (منتهی الارب ). گویند اسم جنس است مانند معز. (اقرب الموارد). و رجوع به معز شود.
معزآبادلغتنامه دهخدامعزآباد. [ م ُ ع ِزز ] (اِخ ) قریه ای است فرسنگی کمتر جنوب شیراز. (فارسنامه ٔ ناصری ).
معزالدین شیرازیلغتنامه دهخدامعزالدین شیرازی . [ م ُ ع ِزْ زُدْ دی ن ِ ] (اِخ ) از وزرای میرزا ابوسعید گورکانی (855-872 هَ . ق .) بود که به جهت سوء تصرف در وجوه و تعدی به رعایا و عجزه مورد خشم میرزاابوسعید واقع گردید و در دیگ آب جوش اندا
معزالغتنامه دهخدامعزا. [ م ُ ع َزْ زا ] (ع ص ) سوکوار و ماتم زده .(غیاث ) (آنندراج ). || (اِ) در شواهد زیر از خاقانی به معنی ماتم و سوکواری و عزا و تعزیت آمده است و ظاهراً مصدر میمی است از تعزیة : نکنم مدح که من مرثیه گوی کرمم چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند.<
دم المعزلغتنامه دهخدادم المعز. [ دَ مُل ْ م َ ] (ع اِمرکب ) به پارسی خون بز است . (از اختیارات بدیعی ).
خرنوب المعزلغتنامه دهخداخرنوب المعز. [ خ َ بُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب ) خرنوب الشوک . خرنوب نبطی . ینبوت . (یادداشت بخط مؤلف ).
متمعزلغتنامه دهخدامتمعز. [ م ُ ت َ م َع ْ ع ِ ] (ع ص ) روی آژنگ ناک و در ترنجیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ورترنجیده ابرو. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تمعز شود.
ملک المعزلغتنامه دهخداملک المعز. [ م َ ل ِ کُل ْ م ُ ع ِزز] (اِخ ) (الَ ...) رجوع به اسماعیل فتح الدین شود.
ممعزلغتنامه دهخداممعز. [ م ُ م َع ْ ع َ ] (ع ص ) رجل ممعز؛ مرد سخت پوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).