معروفلغتنامه دهخدامعروف . [ م َ ] (ع ص ) مشهور و شناخته . خلاف منکر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شناخته شده و شهرت یافته و نامور. (ناظم الاطباء). مشهور. (اقرب الموارد). نامی . نامدار. نامبردار. بلندآوازه . روشناس . سرشناس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : <b
معروففرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) شناخته شده ، شهرت یافته . 2 - کار نیک ، عمل ثواب . ؛ امر به ~ امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی . مقابل نهی از منکر.
محروفلغتنامه دهخدامحروف . [ م َ ] (ع ص ) سرنگون . || مبدل شده . || محروم و بی نصیب از چیزی از مال خود. (ناظم الاطباء).
مَعْرُوفٍفرهنگ واژگان قرآنسازگار با عرف جامعه ي انساني - معروف(معروف به معناي هر عملي است که افکار عمومي آن را عملي شناخته شده بداند ، و با آن مانوس باشد ، و با ذائقهاي که اهل هر اجتماعي از نوع زندگي اجتماعي خود به دست مي آورد سازگار باشد ، و به ذوق نزند )
شیخ معروفلغتنامه دهخداشیخ معروف . [ ش َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
معروف خطاطلغتنامه دهخدامعروف خطاط. [ م َ ف ِ خ َطْ طا ] (اِخ ) از خوشنویسان معروف عهد شاهرخ تیموری (807-850 هَ . ق .) است . در اوایل حال ملازم سلطان احمد جلایر بود و سپس به شیراز کوچ کرد و بعد از فتح شیراز به امر شاهرخ به هرات رفت
معروف کرخیلغتنامه دهخدامعروف کرخی . [ م َ ف ِ ک َ ] (اِخ ) از بزرگان متصوفه و او طریقت را از فرقد سنجی و فرقد از حسن بصری و حسن از انس بن مالک فراگرفته است . (ابن الندیم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معروف بن فیروز کرخی ، مکنی به ابومحفوظ. (متوفی به سال 200 هَ . ق
معروفهلغتنامه دهخدامعروفه . [ م َ ف َ / ف ِ ] (از ع ،ص ) در تداول فارسی زبانان ، صفت است زنان بدکار را.
معروفةلغتنامه دهخدامعروفة. [ م َ ف َ ] (ع ص ) ارض معروفة؛ زمین خوشبو. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد).
معروفیتلغتنامه دهخدامعروفیت . [ م َ فی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) معروف بودن . شهرت . اشتهار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معروفیهلغتنامه دهخدامعروفیه . [ م َ فی ی َ / ی ِ ] (اِخ ) سلسله ای از عرفای صوفیه که سند طریقتی خود را به معروف کرخی می رسانند. و رجوع به معروف کرخی و ریحانة الادب چ 2 ج 5 ص <span class="hl" dir
معروف خطاطلغتنامه دهخدامعروف خطاط. [ م َ ف ِ خ َطْ طا ] (اِخ ) از خوشنویسان معروف عهد شاهرخ تیموری (807-850 هَ . ق .) است . در اوایل حال ملازم سلطان احمد جلایر بود و سپس به شیراز کوچ کرد و بعد از فتح شیراز به امر شاهرخ به هرات رفت
معروف کرخیلغتنامه دهخدامعروف کرخی . [ م َ ف ِ ک َ ] (اِخ ) از بزرگان متصوفه و او طریقت را از فرقد سنجی و فرقد از حسن بصری و حسن از انس بن مالک فراگرفته است . (ابن الندیم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معروف بن فیروز کرخی ، مکنی به ابومحفوظ. (متوفی به سال 200 هَ . ق
معروف گرلغتنامه دهخدامعروف گر. [ م َ گ َ ] (ص مرکب ) آمر به معروف . آنکه به کارهای نیک امر کند. که مردم را امر به معروف و نهی ازمنکر کند : و چون پیر شوند محتسب گردند و ایشان را محتسب معروف گر خوانند و اگر اندر همه ٔ گیلان کسی ، کسی را دشنام دهد یا نبیذ خورد یا گناههای دیگر
معروفهلغتنامه دهخدامعروفه . [ م َ ف َ / ف ِ ] (از ع ،ص ) در تداول فارسی زبانان ، صفت است زنان بدکار را.
معروفةلغتنامه دهخدامعروفة. [ م َ ف َ ] (ع ص ) ارض معروفة؛ زمین خوشبو. (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد).
دایم المعروفلغتنامه دهخدادایم المعروف . [ ی ِ مُل ْ م َ ] (ع ص مرکب ) پیوسته سرشناس . همیشه زبانزد. همه گاه شناخته شده : توقعست ز انعام دایم المعروف زبهر آنکه نه امروز میکند افضال .سعدی .
شیخ معروفلغتنامه دهخداشیخ معروف . [ ش َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش سلدوز شهرستان ارومیه است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
ابومعروفلغتنامه دهخداابومعروف . [ اَ م َ ] (اِخ ) محمد اول . سومین از پادشاهان بنی مرین مراکش (637 - 642 هَ . ق .).
منتهی المعروفلغتنامه دهخدامنتهی المعروف . [ م ُ ت َ هََل ْ م َ ] (اِخ ) حضرت واحدیت و حضرت وجود جمع است . (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی ).