مشوق

mošavveq

معنی

آرزومند‌کننده؛ به‌شوق‌آورنده.

مترادف

محرض، محرک، مروج

برابر پارسی

امیدده، برانگیزنده

جست‌وجوی دقیق

مشوق

لغت‌نامه دهخدا

مشوق . [ م ُ ش َوْ وِ ] (ع ص )به آرزو درآورنده کسی را. (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). آنکه به آرزو و شوق آورد. (یادداشت مؤلف ).

مشوق

لغت‌نامه دهخدا

مشوق . [ م ُ ش َوْ وَ ] (ع ص ) به آرزو درآورده شده . (غیاث ) (آنندراج ).

مشوق

مشوق . [ م َ ] (ع ص ) به آرزو آورده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شائق . (آنندراج ) (غیاث ) : کشتئی اندر غروبی یا شروق که نه شایق ماندآنگه نه مشوق . مولوی .|| عاشق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

مشوق

فرهنگ فارسی عمید

آرزومند‌کننده؛ به‌شوق‌آورنده.

مشوق

دیکشنری فارسی به عربی

حافز

جست‌وجوی هم‌آوا

مسوق

لغت‌نامه دهخدا

مسوق . [ م َ ] (ع ص ) ستور رانده شده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پیش رفته .

مسوق

لغت‌نامه دهخدا

مسوق . [ م ِس ْ وَ ] (ع اِ) چوبی که بدان ستور را رانند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).

مسوق

لغت‌نامه دهخدا

مسوق . [ م ُس ْ وِ ] (ع ص ) سوق دهنده بطرف صید. (از اقرب الموارد): بعیر مسوق ؛ شتر که شکار راند و شکاری (شکارچی ) را بر شکار قادر گرداند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).

مسوک

لغت‌نامه دهخدا

مسوک . [م ُ ] (ع اِ) ج ِ مَسک . پوست ها، یا بخصوص پوست های بزغاله ها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).

مسوغ

لغت‌نامه دهخدا

مسوغ . [ م ُ س َوْ وَ ] (ع ص ) مسوع . جایزشده . روا. و رجوع به مسوع شود. || گوارا شده . گواریده .

جست‌وجوی مشابه

مشوقة

لغت‌نامه دهخدا

مشوقة. [ م َ ق َ ] (ع ص ) مشک ایستاده به دیوار. (منتهی الارب ): قربة مشوقة؛ خیک ایستاده به دیوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

جست‌وجوی متن

incentive program

دیکشنری انگلیسی به فارسی

برنامه مشوق

encourager

دیکشنری انگلیسی به فارسی

تشویق کننده، مشوق

challenging

دیکشنری انگلیسی به فارسی

چالش برانگیز، مشوق

encouragers

دیکشنری انگلیسی به فارسی

تشویق کنندگان، مشوق

محرض

فرهنگ مترادف و متضاد

محرک، مشوق، برانگیزاننده

جست‌وجوی هم‌آغاز

مشوقة

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی هم‌قافیه

ممشوق

لغت‌نامه دهخدا

ممشوق . [ م َ ] (ع ص ) سبک گوشت . (منتهی الارب ) آنندراج ). رجل ممشوق ؛ مرد سبک گوشت .(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اسب دراز باریک میان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قد ممشوق ؛ قد دراز و باریک . (از اقرب الموارد). || کشیده بالا. (مهذب

ممشوق

فرهنگ فارسی عمید

بلندبالا و باریک‌اندام.

ممشوق

فرهنگ فارسی معین

(مَ) [ ع . ] (ص .) 1 - بلند قامت . 2 - زیبا.

درپیوند

بیشتر بدانید

مشوق

mošavveq

معنی

مترادف

برابر پارسی

جست‌وجوی دقیق

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به عربی

جست‌وجوی هم‌آوا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی مشابه

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی متن

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

فرهنگ مترادف و متضاد

جست‌وجوی هم‌آغاز

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی هم‌قافیه

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

فرهنگ فارسی معین