مشتهلغتنامه دهخدامشته . [ م َ ت َ / ت ِ ] (اِ) چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان ). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب . (ناظم الاطباء).
مشتهلغتنامه دهخدامشته . [ م َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) سرشته و خمیر. (فرهنگ رشیدی ) : دل شب ارده و خرمای مشته به چشم بنگی اسباب تمام است . احمد اطعمه (از فرهنگ رشیدی ).رجوع به مِشتَن شود.
مشتهلغتنامه دهخدامشته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) (از: «مشت » + «ه »، پسوند نسبت و تشبیه ). پهلوی «موستک » (مشت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دسته ٔ هر چیز را گویند عموماً همچو دسته ٔ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن . (برهان ). دسته ٔ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج )
مشتهفرهنگ فارسی عمید۱. آلتی فلزی که در مشت جا میگیرد و در صحافی و کفشدوزی برای کوبیدن مقوا و چرم به کار میرود.۲. دستۀ کارد و خنجر.
مسطعلغتنامه دهخدامسطع. [ م ُ س َطْ طَ ] (ع ص ) بعیر مسطع؛ شتر باداغ . (منتهی الارب ). شتر که بوسیله ٔ «سطاع » داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیع شود.
مصطعلغتنامه دهخدامصطع. [ م ِ طَ ] (ع ص ) مرد فصیح و بلیغ. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مستحیلغتنامه دهخدامستحی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مخفف مستحیی . نعت فاعلی از استحیاء. (اقرب الموارد). رجوع به مستحیی و استحیاء شود.
میشتهلغتنامه دهخدامیشته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) معلم جهودان . (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس ) (لغت فرس اسدی ) (از فرهنگ اوبهی ) (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) : چونین بتی که صفت کردم سرمست پیش میشته بنشسته . <p class="au
مشتهاتلغتنامه دهخدامشتهات . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مشتهاة. نزد فقها زنی را گویند که سن او بحدی رسیده باشد که مردان را بدو رغبت افتد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از فرهنگ علوم نقلی ).
مشتهبلغتنامه دهخدامشتهب . [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) پیرشونده . یقال : اشتهب الرأس ؛ اذا شاب . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
مشتهالغتنامه دهخدامشتها. [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) مرغوب . (غیاث ) (آنندراج ). || آرزو. (غیاث ) (آنندراج ) : قوم معکوسند اندر مشتهاخاک خوار و آب را کرده رها. مولوی .در مثال و قصه و فال شماست در غم انگیزی شما را مشتهاست . <p cla
مشتهرلغتنامه دهخدامشتهر. [ م ُ ت َ هََ ] (ع ص ) شهرت داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مشهورکرده شده . مشهور و معروف . (ناظم الاطباء). شهرت یافته : پسران علی آنان که امامان حقندبه جلالت به جهان در، چو پدر مشتهرند. ناصرخسرو.بر حجت خراسا
مشتهرلغتنامه دهخدامشتهر. [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) شهرت دهنده . (آنندراج ) (غیاث ). آن که مشهور میکند و شهرت میدهد. || آن که اعلان می کند. (ناظم الاطباء).
مُشتَهگویش بختیاریمُشته، ابزارى فلزى مانند گوشتکوب که کفاش، گیوهکش و پالاندوز براى کوبیدن چرم، تختگیوه و پالان استفاده کنند.
مستقلغتنامه دهخدامستق . [ م ُ ت ُ / م ُت َ ] (معرب ، اِ) مستقة. معرب مشته ٔ فارسی . مشته . جبه ٔ فراخ . || آلتی از آلات موسیقی چینیان که از انبوبه هائی مرکب بود و فارسیان آن را بیشه مشته می نامیده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ). رجوع به مستقةشود. || از وسایل ت
مشتهاتلغتنامه دهخدامشتهات . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مشتهاة. نزد فقها زنی را گویند که سن او بحدی رسیده باشد که مردان را بدو رغبت افتد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (از فرهنگ علوم نقلی ).
مشتهبلغتنامه دهخدامشتهب . [ م ُ ت َ هَِ ] (ع ص ) پیرشونده . یقال : اشتهب الرأس ؛ اذا شاب . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
مشته رندلغتنامه دهخدامشته رند. [ م ُ ت َ /ت ِ رَ ] (اِ مرکب ) آلتی است نجاران را : کردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش تا کی از قومی که هم ایشان و هم ما تیشه ایم . انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص <span class="hl
مشتهالغتنامه دهخدامشتها. [ م ُ ت َ ] (ع ص ، اِ) مرغوب . (غیاث ) (آنندراج ). || آرزو. (غیاث ) (آنندراج ) : قوم معکوسند اندر مشتهاخاک خوار و آب را کرده رها. مولوی .در مثال و قصه و فال شماست در غم انگیزی شما را مشتهاست . <p cla
مشتهرلغتنامه دهخدامشتهر. [ م ُ ت َ هََ ] (ع ص ) شهرت داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). مشهورکرده شده . مشهور و معروف . (ناظم الاطباء). شهرت یافته : پسران علی آنان که امامان حقندبه جلالت به جهان در، چو پدر مشتهرند. ناصرخسرو.بر حجت خراسا
رومشتهلغتنامه دهخدارومشته . [ م ِ ت َ ] (اِخ ) دهی از بخش سلسله شهرستان خرم آباد. سکنه ٔ آنجا 300 تن . آب آن از چشمه . محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
نمشتهلغتنامه دهخدانمشته . [ ن َ م ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) عقیده . اعتقاد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اعتماد. (ناظم الاطباء). ظاهراً مقلوب یا مصحف منشت (منش ) است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). از مجعولات دساتیر است . رجوع به برهان قاطع چ معین و فرهنگ دساتیر ص