مسوغلغتنامه دهخدامسوغ . [ م ُ س َوْ وَ ] (ع ص ) مسوع . جایزشده . روا. و رجوع به مسوع شود. || گوارا شده . گواریده .
مسوغلغتنامه دهخدامسوغ . [ م ُ س َوْ وِ ] (ع ص ) روادارنده . (از منتهی الارب ). مجوّز. (یادداشت مرحوم دهخدا). جایزکننده . || گواراکننده . (از منتهی الارب ).
مسوقلغتنامه دهخدامسوق . [ م َ ] (ع ص ) ستور رانده شده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پیش رفته .
مسوقلغتنامه دهخدامسوق . [ م ِس ْ وَ ] (ع اِ) چوبی که بدان ستور را رانند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
مسوقلغتنامه دهخدامسوق . [ م ُس ْ وِ ] (ع ص ) سوق دهنده بطرف صید. (از اقرب الموارد): بعیر مسوق ؛ شتر که شکار راند و شکاری (شکارچی ) را بر شکار قادر گرداند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
مسوکلغتنامه دهخدامسوک . [م ُ ] (ع اِ) ج ِ مَسک . پوست ها، یا بخصوص پوست های بزغاله ها. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
مشوقلغتنامه دهخدامشوق . [ م ُ ش َوْ وِ ] (ع ص )به آرزو درآورنده کسی را. (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). آنکه به آرزو و شوق آورد. (یادداشت مؤلف ).
مسوغ گشتنلغتنامه دهخدامسوغ گشتن . [ م ُ س َوْ وَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مسوغ گردیدن . و رجوع به مسوغ گردیدن شود.
مسوغ گردیدنلغتنامه دهخدامسوغ گردیدن . [ م ُ س َوْ وَ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) روا گشتن . روا گردیدن . جایز شدن . || گوارا شدن . مسوغ گشتن : مرا به کشتن دمنه شادی مسوغ نگردد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 155).
مسوعلغتنامه دهخدامسوع . [ م ُ س َوْ وَ ] (ع ص ) جایز. روا. مسوغ . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء): هذا مسوع له ؛ مسوغ له . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تجویز و عطاکرده شده . جایزشده . و رجوع به مسوغ شود.
مسعبلغتنامه دهخدامسعب . [ م ُ س َع ْ ع َ ] (ع ص ) جایز. (منتهی الارب ). مسوغ و جائز. (اقرب الموارد).
مسغبلغتنامه دهخدامسغب . [ م ُ س َغ ْ غ َ ] (ع ص ) جایز. روا. (از منتهی الارب ). مسوغ و مُسغب . (اقرب الموارد).
جایزلغتنامه دهخداجایز. [ ی ِ ] (ع ص ) جائز. ج ، اَجوُز. اَجوِزَ، جوزان ، جیزان و جوائِز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روا. مشروع . حلال . مأذون . پروانگی . (ناظم الاطباء). سایغ. مباح . مُسَوَّغ . مُسَغَّب . مُسغَب . مُجاز : و هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آ
مسوغ گشتنلغتنامه دهخدامسوغ گشتن . [ م ُ س َوْ وَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مسوغ گردیدن . و رجوع به مسوغ گردیدن شود.
مسوغ گردیدنلغتنامه دهخدامسوغ گردیدن . [ م ُ س َوْ وَ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) روا گشتن . روا گردیدن . جایز شدن . || گوارا شدن . مسوغ گشتن : مرا به کشتن دمنه شادی مسوغ نگردد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 155).