مسلکلغتنامه دهخدامسلک . [ م َ ل َ ] (ع اِ) راه . ج ، مسالک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). طریق . محل عبور. خط عبور. (ناظم الاطباء). خیاط. (منتهی الارب ). اسم ظرف است از سلوک که به معنی رفتن باشد. (غیاث ). || روش . طریقت . طریقه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : هر نبی و
مسلکلغتنامه دهخدامسلک . [ م ُ س َل ْ ل َ ] (ع ص ) نزار و لاغر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نحیف . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مسلقلغتنامه دهخدامسلق . [ م ِ ل َ ] (ع ص ) بلیغ و بلندآواز. مسلاق . (منتهی الارب ) (آنندراج ): خطیب مسلق ؛ خطیب بلیغ و بلندآواز.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسلاق شود.
مشلقلغتنامه دهخدامشلق . [ م ُ ش َل ْ ل َ ] (ص ) نعت مفعولی منحوت از شلاق . در تداول عامه سخت تازیانه خورده . (یادداشت مؤلف ).- مشلق کردن ؛ به شلاق زدن . به تازیانه زدن . بسیار زدن . (یادداشت مؤلف ).
مشلیقلغتنامه دهخدامشلیق . [ م ِ ] (ع ص ) کسی که وقت خنده دهن را بسیار وا نماید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کسی که هنگام خنده دهان را باز کند. (از اقرب الموارد).
مصلقلغتنامه دهخدامصلق . [ م ِ ل َ ] (ع ص ) خطیب بلیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ). صلاق . مصلاق .(منتهی الارب ). و رجوع به مصقل و مصقع و مصلاق شود.
خوش مسلکلغتنامه دهخداخوش مسلک . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه روش کار خود نکو داند.آنکه براه راست و روش نکو رود. خوش طریقت . خوش روش .
مسلکةلغتنامه دهخدامسلکة. [ م َ ل َ ک َ ] (ع اِ) طره ای که از گوشه ٔ جامه شق کرده باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
خوش مسلکلغتنامه دهخداخوش مسلک . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه روش کار خود نکو داند.آنکه براه راست و روش نکو رود. خوش طریقت . خوش روش .
خوش مسلکیلغتنامه دهخداخوش مسلکی . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ل َ ] (حامص مرکب ) خوب روشی . خوش روشی . خوب رفتاری . خوب کرداری .
هم مسلکلغتنامه دهخداهم مسلک . [ هََ م َ ل َ ] (ص مرکب ) هم روش . هم مذهب . در اصطلاح ، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.
مسلکةلغتنامه دهخدامسلکة. [ م َ ل َ ک َ ] (ع اِ) طره ای که از گوشه ٔ جامه شق کرده باشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
خوش مسلکلغتنامه دهخداخوش مسلک . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه روش کار خود نکو داند.آنکه براه راست و روش نکو رود. خوش طریقت . خوش روش .
هم مسلکلغتنامه دهخداهم مسلک . [ هََ م َ ل َ ] (ص مرکب ) هم روش . هم مذهب . در اصطلاح ، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.
بی مسلکلغتنامه دهخدابی مسلک . [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) (از: بی + مسلک ) بی مرام . بی راه . رجوع به مسلک شود.
بامسلکلغتنامه دهخدابامسلک . [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) (از: با + مسلک =راه و روش ) که دارای راه و روش باشد. صاحب عقیده .