مسخرلغتنامه دهخدامسخر. [ م َ خ َ ] (ع مص ) مصدر میمی است از سخر. استهزاء کردن . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به سخر و سخرة شود.
مسخرلغتنامه دهخدامسخر. [ م ُ س َخ ْ خ َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تسخیر. رام و فرمان بردار کرده شده و مطیع. (غیاث ). تذلیل شده و هر مقهوری که در خود قدرت رهایی از قهر را نداشته باشد. (از اقرب الموارد). رام کرده .(دهار). رام گشته . فرمانبردارشده . (صراح ). مغلوب و مقهور و خوار شده . و رجوع به تسخ
مسخرلغتنامه دهخدامسخر. [ م ُ س َخ ْ خ ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسخیر. تسخیرکننده . || تکلیف کننده کسی را به کاری بدون مزد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || مطیع ومنقاد کننده . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).- مسخرالریاح ؛ از صفات باری تعالی . و رجوع به
مصخرلغتنامه دهخدامصخر. [ م ُ خ ِ ] (ع ص ) مکان مصخر؛ جای سنگناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مکان صخر. (منتهی الارب ).
مسخرهلغتنامه دهخدامسخره . [م َ خ َ رَ / رِ ] (از ع ، ص ، اِ) آنکه مردمان با وی مطایبه کنند و استهزا و سخریه نمایند. (آنندراج ). آنکه مردمان به او سخریه و استهزاء کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکه بر او فسوس کنند. ج ، مساخر. (دهار). استهزأکننده و ریشخندکننده
مسخرگانلغتنامه دهخدامسخرگان . [ م َ خ َ رَ / رِ ] (اِ) ج ِ مسخره . رجوع به مسخره شود : عنصری را هزار درم دادند و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم . (تاریخ بیهقی ص 276). زبان به قدح و طعن خلیفه دراز کردند ک
مسخرگیلغتنامه دهخدامسخرگی . [ م َ خ َ رَ / رِ] (حامص ) مسخره درآوردن . استهزاء. بذله گوئی . لودگی .لاغ . هزل . سخریه . و رجوع به مسخره شود : از مسخرگی گذشت و برخاست پیغامبری ز مکر دستان . خاقانی .در
مسخرینلغتنامه دهخدامسخرین . [ م َ خ َ ] (اِ) به لغت اهالی مراکش . آنانکه فرامین سلطنتی را از جایی به جایی حمل می کنند. (ناظم الاطباء).
ذُلِّلَتْفرهنگ واژگان قرآنتحت فرمان است - مسخّر شده (در عبارت "ذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِيلاًَ "به اين معناست که خداي تعالي ميوههاي بهشتي را براي ايشان مسخر کرده ، و تحت فرمان و اراده آنان قرار داده ، به هر نحو که بخواهند بدون هيچ مانع و زحمتي بچينند )
سُخْرِيّاًفرهنگ واژگان قرآنمسخّر - به خدمت گرفته شده ( درعبارت "لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُم بَعْضاً سُخْرِيّاً " منظور اين است که برخي ، برخي ديگر رابه خدمت گيرند)
مسخرهلغتنامه دهخدامسخره . [م َ خ َ رَ / رِ ] (از ع ، ص ، اِ) آنکه مردمان با وی مطایبه کنند و استهزا و سخریه نمایند. (آنندراج ). آنکه مردمان به او سخریه و استهزاء کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). آنکه بر او فسوس کنند. ج ، مساخر. (دهار). استهزأکننده و ریشخندکننده
مسخرگانلغتنامه دهخدامسخرگان . [ م َ خ َ رَ / رِ ] (اِ) ج ِ مسخره . رجوع به مسخره شود : عنصری را هزار درم دادند و مطربان و مسخرگان را سی هزار درم . (تاریخ بیهقی ص 276). زبان به قدح و طعن خلیفه دراز کردند ک
مسخرگیلغتنامه دهخدامسخرگی . [ م َ خ َ رَ / رِ] (حامص ) مسخره درآوردن . استهزاء. بذله گوئی . لودگی .لاغ . هزل . سخریه . و رجوع به مسخره شود : از مسخرگی گذشت و برخاست پیغامبری ز مکر دستان . خاقانی .در
مسخره کردنلغتنامه دهخدامسخره کردن . [ م َ خ َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مضحکه کردن . ریشخند نمودن . استهزا کردن . فسوس نمودن . افسوس کردن . اضحوکه قرار دادن : تو روح را مسخره کرده ای . (سایه روشن صادق هدایت ص 19<
مسخره آمیزلغتنامه دهخدامسخره آمیز. [ م َ خ َ رَ / رِ ] (ن مف مرکب ) درخور سخره . شایسته ٔمسخره کردن . درخور استهزاء. و رجوع به مسخره شود.
تمسخرلغتنامه دهخداتمسخر. [ ت َ م َ خ ُ ] (ع مص منحوت ) لاغ و فسوس و سخره . رجوع به فسوس کردن شود (از ناظم الاطباء).