مستحللغتنامه دهخدامستحل . [ م ُ ت َ ح َل ل ] (ع ص )نعت مفعولی از مصدر استحلال . حلال داشته شده . (اقرب الموارد). حلال پنداشته شده . حلال . رجوع به استحلال شود.
مستحللغتنامه دهخدامستحل . [ م ُ ت َ ح ِل ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلال . حلال گیرنده چیزی را. (اقرب الموارد). حلال شمرنده . حلال پندارنده . آنکه چیزی را حلال پندارد. رجوع به استحلال شود. || درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند. (اقرب الموارد). || که به حلال و حرام نیندیشد. ک
مستحیللغتنامه دهخدامستحیل . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحالة. مملو و ملآن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب ). سخن باطل . (اقرب الموارد). رجوع به استحالة شود. || محال و ناممکن . (غیاث ) (آنندراج ). ناشدنی . ممتنع.
مشتعللغتنامه دهخدامشتعل . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) شعله زن . سوزان به زبانه کشی . (از غیاث ) (از آنندراج ). برافروخته . شعله زن . زبانه کش و روشن . (از ناظم الاطباء). ملتهب . زبانه زن . زبانه زنان . شعله ور. سوزان . برافروخته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- مشتعل شدن
مستهللغتنامه دهخدامستهل . [ م ُ ت َ هَِل ل ] (ع ص ) باران که با شدت و همراه بانگ فروریزد. || آسمان که «هلل » یعنی نخستین باران را فروریزد. || کودک که هنگام ولادت صدای گریه ٔخود را بلند کند، و نیز هر متکلمی که صدای خویش را بلند یا کوتاه کند. || قومی که هلال را ببینند. (از اقرب الموارد). جوینده
مستهللغتنامه دهخدامستهل . [ ] (اِخ ) ابن الکمیت بن زید اسدی مملوک . و او را پنجاه ورقه شعر است . (از فهرست ابن الندیم ). از اهالی کوفه بود و بر ابوالعباس سفاح در انبار وارد شد و نخست او را زندانی کردندو سپس آزاد گشت و در حدود سال 150 هَ . ق . درگذشت . (از الاع
مستهللغتنامه دهخدامستهل . [ م ُ ت َ هََ ل ل ] (ع ص ) شمشیر که از غلاف کشیده باشند. || هلال که هویدا شده باشد. (از اقرب الموارد). ماه نو نمودار و آشکار. (ناظم الاطباء). || (اِ) مستهل شهر؛ اول آن . غره ٔ آن . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون عزم کردند به تاریخ نهادن هجرت از مس
مستحلبلغتنامه دهخدامستحلب . [ م ُ ت َ ل َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر استحلاب . دوشیده شده . (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود.
مستحلبلغتنامه دهخدامستحلب . [ م ُ ت َل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاب . دوشیدن خواهنده . (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود.
مستحلسلغتنامه دهخدامستحلس . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاس . لازم گیرنده جای را. (منتهی الارب ). لازم گیرنده که از جنگ دست نمی کشد و یا کسی که جای خود راترک نمی کند. (اقرب الموارد). رجوع به استحلاس شود.
مستحلفلغتنامه دهخدامستحلف . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاف . سوگندخواه . آنکه تقاضای سوگند از کسی می کند. (ناظم الاطباء). || سوگنددهنده . (ناظم الاطباء). رجوع به استحلاف شود.
مستحلکلغتنامه دهخدامستحلک . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاک . سخت سیاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استحلاک شود.
ناباکدارلغتنامه دهخداناباکدار. (نف مرکب ) خلیعالعذار. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). ناباک . بی پروا. نترس . دلیر. جسور : چنین داد پاسخ ورا کرگسارکه ای نامور مرد ناباکدار. فردوسی .سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدارزین گروهی دوزخی ناپاکزا
خیره سارلغتنامه دهخداخیره سار. [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خیره سر : ای کینه ور زمانه ٔ غدار خیره ساربر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار. مسعودسعد.هر که او خیره سار مستحل است گر بدزدد ز شعر من بحل است .<b
ناپاکزادهلغتنامه دهخداناپاکزاده . [ دَ / دِ ] (ص مرکب ) خشوک . ولدالزنا. سند. سنده . سندره . بدنژاد. حرام زاده . که اصیل و نسیب نیست . که نژاده نیست . که از نسل و نطفه ٔ پاک نیست : ز ناپاکزاده مدارید امیدکه زنگی به شستن نگرددسپید.<b
سندرهلغتنامه دهخداسندره . [س َ دَ رَ / رِ / س ِ رَ / رِ ] (اِ) راهی . لقیط. (شرفنامه ). حرامزاده . (برهان ) (صحاح الفرس ). ولدالزناء.زنیم . (اوبهی ). ناپاک زاده . سند. ناپاک زاد. حمیل . بچه ٔ
دوزخیلغتنامه دهخدادوزخی . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به دوزخ . (آنندراج ) (غیاث ). کسی که در دوزخ جای دارد. ج ، دوزخیان . (ناظم الاطباء). ازاهل دوزخ . جهنمی . اهل جهنم . از دوزخ . آن کس که در دوزخ است . مقابل بهشتی . (یادداشت مؤلف ) : حاسداهرگز نبینی تا تو باشی روی عقل
مستحلبلغتنامه دهخدامستحلب . [ م ُ ت َ ل َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر استحلاب . دوشیده شده . (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود.
مستحلبلغتنامه دهخدامستحلب . [ م ُ ت َل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاب . دوشیدن خواهنده . (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود.
مستحلسلغتنامه دهخدامستحلس . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاس . لازم گیرنده جای را. (منتهی الارب ). لازم گیرنده که از جنگ دست نمی کشد و یا کسی که جای خود راترک نمی کند. (اقرب الموارد). رجوع به استحلاس شود.
مستحلفلغتنامه دهخدامستحلف . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاف . سوگندخواه . آنکه تقاضای سوگند از کسی می کند. (ناظم الاطباء). || سوگنددهنده . (ناظم الاطباء). رجوع به استحلاف شود.
مستحلکلغتنامه دهخدامستحلک . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحلاک . سخت سیاه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استحلاک شود.