مسبعلغتنامه دهخدامسبع. [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از مصدر تسبیع. رجوع به تسبیع شود. || هفت بخش کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). به هفت بخش کرده . هفت شده . || چیزی که هفت پهلو داشته باشد. (غیاث ) (آنندراج ). نزد مهندسان سطحی را نامند که هفت ضلع متساوی آن را احاطه کرده باشد، و اگر
مسبعلغتنامه دهخدامسبع. [ م َ ب َ ] (ع اِ) محل سبع و جانوران درنده . ج ، مَسابع. (ناظم الاطباء) : آنکه سنت با جماعت ترک کرددر چنین مسبع ز خون خویش خورد. مولوی .و رجوع به مسبعة شود.
مسبعلغتنامه دهخدامسبع. [ م َ ب َ ] (ع ق ) هفت هفت . هفتاهفتا: جاء القوم سباع و مسبع؛ هفتا هفتا آمدند. (ناظم الاطباء).
مسبعلغتنامه دهخدامسبع. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر اسباع . بر سر خود گذاشته . پسرخوانده . فرزند بحرام . || آنکه مادرش مرده پس شیر غیر مادر خود خورده باشد. || آنکه هفت پشت یا چهار پشت در عبودیت باشد. || آنکه از صحبت ددان دوری گرفته باشد. || آن که بر هفت ماه زاده شده باشد. (منتهی الار
مسبحلغتنامه دهخدامسبح . [ م َ ب َ ] (ع مص ) مصدر میمی است سباحة را. شنا کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) محل شنا کردن . استخر. ج ، مسابح .
مسبحلغتنامه دهخدامسبح . [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر تسبیح . رجوع به تسبیح شود. || کساء مسبح ؛ گلیم محکم و قوی . (اقرب الموارد).
مسبحلغتنامه دهخدامسبح . [ م ُ س َب ْ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر تسبیح . رجوع به تسبیح شود. سبحان اﷲگوینده . (آنندراج ) (اقرب الموارد). تسبیح گوی .تسبیح کننده . || مصلی و نمازگزارنده . (اقرب الموارد). || به پاکی یاد کننده و صفت کننده خدای را. (آنندراج ) (اقرب الموارد) :</s
مسبحیلغتنامه دهخدامسبحی . [ م ُ س َب ْ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن عبیداﷲبن احمد، ملقب به عزالملک . از امرا و مورخان و ادبای قرن چهارم و پنجم هجری . اصل او از حران است و به سال 366 هَ . ق . در مصر متولد شد و به سال 420 هَ . ق . در همی
مسبهلغتنامه دهخدامسبه . [ م ُ س َب ْ ب َه ْ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر تسبیه . رجوع به تسبیه شود. || پیر خرف . (منتهی الارب ). آنکه بسبب پیری عقل خود از دست داده باشد. (اقرب الموارد). مسبوه . و رجوع به مسبوه شود. || مرد تیززبان . (منتهی الارب ). طلیق اللسان . (اقرب الموارد).
مسبعونلغتنامه دهخدامسبعون . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُسبع که نعت فاعلی است از مصدر اسباع . رجوع به مسبع و اسباع شود. || مردمی که شتران آنها وارد «سبع» یا هفتمین روز خود شده باشند. (اقرب الموارد).
مسبعةلغتنامه دهخدامسبعة. [م َ ب َ ع َ ] (ع ص ) ددناک : أرض مسبعة؛ زمین ددناک . (منتهی الارب ). زمینی که سباع و ددان در آن فراوان باشد. (از اقرب الموارد). ج ، مَسابِع. (ناظم الاطباء).
مسبعهفرهنگ فارسی معین(مَ بَ یا عَ یا عِ) [ ع . مسبعة ] (اِ.) محلی که در آن جانوران درنده بسیار باشند.
مسبعونلغتنامه دهخدامسبعون . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُسبع که نعت فاعلی است از مصدر اسباع . رجوع به مسبع و اسباع شود. || مردمی که شتران آنها وارد «سبع» یا هفتمین روز خود شده باشند. (اقرب الموارد).
مسبعةلغتنامه دهخدامسبعة. [م َ ب َ ع َ ] (ع ص ) ددناک : أرض مسبعة؛ زمین ددناک . (منتهی الارب ). زمینی که سباع و ددان در آن فراوان باشد. (از اقرب الموارد). ج ، مَسابِع. (ناظم الاطباء).
مسبعهفرهنگ فارسی معین(مَ بَ یا عَ یا عِ) [ ع . مسبعة ] (اِ.) محلی که در آن جانوران درنده بسیار باشند.