مدونلغتنامه دهخدامدون . [ م ُ دَوْ وِ ] (ع ص ) ترتیب دهنده ٔ دیوان . (آنندراج ). دیوان پرداز. نعت فاعلی است از تدوین . رجوع به تدوین شود.
مدونلغتنامه دهخدامدون . [ م ُ ] (ع مص ) بجائی مقیم شدن . (تاج المصادر بیهقی ). پیوسته و همیشه ماندن بجای و مقیم شدن . (از منتهی الارب ). اقامت کردن در مکانی . (از اقرب الموارد). || درآمدن در شهری . (از منتهی الارب ). رسیدن به شهری . (از اقرب الموارد).
مدونلغتنامه دهخدامدون . [ م ُ دَوْ وَ ] (ع ص ) جمعکرده شده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مکتوب در دیوان . دیوان انشأکرده شده و فراهم آمده . (از متن اللغة). دردیوان نبشته . مجموع . مضبوط. نعت مفعولی است از تدوین : منت برد عراق و ری از من بدین دو جای بحری ز نظم و
مدیونلغتنامه دهخدامدیون . [ م َدْ ] (ع ص ) مرد وامدار. مرد بسیاروام . (منتهی الارب ). قرض دار. (غیاث اللغات ). بدهکار. وامدار. غریم . مقروض . داین . نعت است از دین : بس کس از عقد زنان قارون شده دیگری از عقد زن مدیون شده .مولوی .
مدوناتلغتنامه دهخدامدونات . [ م ُ دَوْ وَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُدَوَّنَة. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مدونه شود.
مدونهلغتنامه دهخدامدونه . [ م َ ن ِ ] (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند مینو را گویند که بهشت باشد و به عربی جنت خوانند.(برهان قاطع). این همان کلمه ٔ پهلوی مینوک [ مینو ]است که به قرائت سنتی به صور دیگر درآمده . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
مدونهلغتنامه دهخدامدونه . [ م ُ دَوْ وَ ن َ / ن ِ ] (ع ص ) مدونة. تأنیث مدون است به معنی ثبت دفتر و دیوان شده . به صورت دفتر و دیوان درآمده . تدوین شده . ج ، مدونات : این کتاب که من تصنیف می کنم اگر مشتمل بر غیر این معنی و مقصود بودی ا
مدوناتلغتنامه دهخدامدونات . [ م ُ دَوْ وَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُدَوَّنَة. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مدونه شود.
مدونهلغتنامه دهخدامدونه . [ م َ ن ِ ] (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند مینو را گویند که بهشت باشد و به عربی جنت خوانند.(برهان قاطع). این همان کلمه ٔ پهلوی مینوک [ مینو ]است که به قرائت سنتی به صور دیگر درآمده . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
مدونهلغتنامه دهخدامدونه . [ م ُ دَوْ وَ ن َ / ن ِ ] (ع ص ) مدونة. تأنیث مدون است به معنی ثبت دفتر و دیوان شده . به صورت دفتر و دیوان درآمده . تدوین شده . ج ، مدونات : این کتاب که من تصنیف می کنم اگر مشتمل بر غیر این معنی و مقصود بودی ا
لائومدونلغتنامه دهخدالائومدون . [ ءُ م ِ دُ ](اِخ ) نام یکی از سرداران اسکندر از مردم می تی لن براویت دیودور. پس از اسکندر آنگاه که پردیکاس به نیابت سلطنت انتخاب شد همه ٔ سرداران سپاه را به مجلس مشورتی طلبید و ممالک را بین آنها بخش کرد، سوریه بهره ٔ این لائومدون گشت . به روایت کنت کورث فنیقیه نیز
ابن حمدونلغتنامه دهخداابن حمدون . [ اِ ن ُ ح َ ] (اِخ ) بهاءالدین ابوالمعالی محمدبن حسن ، ملقب به کافی الکفاة (495-562 هَ .ق .). از علمای لغت . در زمان خلفای بنی عباس متصدی مناصب خطیر بوده . در آخر مستنجد خلیفه بر او خشم گرفت و وی