مدارافرهنگ فارسی عمیدبا کسی نرمی و ملاطفت کردن؛ بهنرمی و حسن خلق با کسی رفتار کردن: ◻︎ مدارا خرد را برادر بُوَد / خرد بر سر دانش افسر بُوَد (فردوسی: ۷/۱۸۰).
مدارالغتنامه دهخدامدارا. [ م ُ ] (از ع ، اِمص ) مدارات . رعایت کردن و صلح و آشتی نمودن . (غیاث اللغات ). رجوع به مداراة و مدارات شود. || سلوک . ملایمت . آرامی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آهستگی . نرمی . رفق . مماشات . راه رفتن با. (یادداشت مؤلف ). تسامح . بردباری . تحمل . ملایمت . رجوع به مد
مدارا کردنلغتنامه دهخدامدارا کردن . [ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهربانی کردن . نرمی نمودن . شفقت و ملایمت نشان دادن : که با زیردستان مدارا کنم ز خاک سیه مشک سارا کنم . فردوسی .ترک من رحمت آشکارا کردهندوی خویش را مدارا کرد. <p class
بی مدارالغتنامه دهخدابی مدارا. [ م ُ ] (ص مرکب ) که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت : که آن هر سه تن کوه خارا بدندجفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی .نشد بر ما نشانش آشکاراکجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی
اهل مداراtolerantواژههای مصوب فرهنگستانفردی که اعمال و اعتقادات دیگران را تحمل میکند متـ . اهل تسامح
بیمداراintolerantواژههای مصوب فرهنگستانفردی که اَعمال و اعتقادات دیگران را تحمل نمیکند متـ . بیتسامح
مداراتلغتنامه دهخدامدارات . [ م َ ] (ع اِ) آن دایره های خرد که بر پشت کره یکدیگر را متوازی باشند. (التفهیم ). ج ِ مدار. رجوع به مَدار شود.- مدارات روزها ؛ مدارات یومی : دائره هااند موازی مر معدل النهار را به شمال و به جنوب . (التفهیم از یادداشت مؤلف ). رجوع به مدار
مداراتلغتنامه دهخدامدارات . [ م ُ ] (ع اِمص ) صلح . آشتی . (غیاث اللغات ). نرمی . رفق . ترفق . ملاینه . لطف . مرافات . مدلات . مداملت . مجاملت . مماشات . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مدارا شود. || (مص ) رعایت کردن . (غیاث اللغات ). نرمی کردن . (دهار). مداراة. نرمی کردن .ملاطفت نمودن . به مهربانی ر
مداراةلغتنامه دهخدامداراة. [ م ُ ] (ع مص ) یکدیگر را دفع کردن . (منتهی الارب ) (صراح ) (زوزنی ). مداراءة. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مدافعة. (دستورالاخوان ). || خلاف کردن . (صراح ). خلاف نمودن . (منتهی الارب ). مداراءة. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مخالفت . (دستور الاخوان ). || با یکدیگر نرمی کرد
مماشات کردنفرهنگ مترادف و متضادمدارا کردن، سازش کردن، نرمی به خرج دادن، سازگاری کردن، مدارا کردن، همراهی کردن ≠ لجاجت ورزیدن
مدارا کردنلغتنامه دهخدامدارا کردن . [ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مهربانی کردن . نرمی نمودن . شفقت و ملایمت نشان دادن : که با زیردستان مدارا کنم ز خاک سیه مشک سارا کنم . فردوسی .ترک من رحمت آشکارا کردهندوی خویش را مدارا کرد. <p class
مدارات قطبیلغتنامه دهخدامدارات قطبی . [ م َ ت ِ ق ُ ] (اِخ ) نام دو مدار که هر یک به فاصله ٔ 66 درجه و 33 دقیقه از خط استوا یکی در شمال و دیگری در جنوب خطاستوا قرار دارند. مداری که در شمال خط استوا است موسوم به مدار قطب شمال است و م
مداراتلغتنامه دهخدامدارات . [ م َ ] (ع اِ) آن دایره های خرد که بر پشت کره یکدیگر را متوازی باشند. (التفهیم ). ج ِ مدار. رجوع به مَدار شود.- مدارات روزها ؛ مدارات یومی : دائره هااند موازی مر معدل النهار را به شمال و به جنوب . (التفهیم از یادداشت مؤلف ). رجوع به مدار
مداراتلغتنامه دهخدامدارات . [ م ُ ] (ع اِمص ) صلح . آشتی . (غیاث اللغات ). نرمی . رفق . ترفق . ملاینه . لطف . مرافات . مدلات . مداملت . مجاملت . مماشات . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مدارا شود. || (مص ) رعایت کردن . (غیاث اللغات ). نرمی کردن . (دهار). مداراة. نرمی کردن .ملاطفت نمودن . به مهربانی ر
پرمدارالغتنامه دهخداپرمدارا. [ پ ُ م ُ] (ص مرکب ) که رفق و مدارات بسیار کند : مگر کردگار آشکارا کنددل و مغز ما پرمدارا کند. فردوسی .مگر بر من این آشکارا شودبر آتش دلم پرمدارا شود.فردوسی .
بی مدارالغتنامه دهخدابی مدارا. [ م ُ ] (ص مرکب ) که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت : که آن هر سه تن کوه خارا بدندجفا پیشه و بی مدارا بدند. فردوسی .نشد بر ما نشانش آشکاراکجا بردش سپهر بی مدارا. نظامی
اهل مداراtolerantواژههای مصوب فرهنگستانفردی که اعمال و اعتقادات دیگران را تحمل میکند متـ . اهل تسامح
بیمداراintolerantواژههای مصوب فرهنگستانفردی که اَعمال و اعتقادات دیگران را تحمل نمیکند متـ . بیتسامح
سازوکار مداراcoping mechanismواژههای مصوب فرهنگستانهرگونه تطابق خودآگاه یا ناخودآگاه که از شدت تجربه یا موقعیت تنشزا میکاهد