مخیملغتنامه دهخدامخیم . [ م ِخ ْ ی َ ] (ع اِ) گردآورده شدن دروده های کشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنچه از کشتهای دروده جمعآوری کنند. (ناظم الاطباء).
مخیملغتنامه دهخدامخیم . [ م ُ ] (ع ص ) کسی که چادر می زند و خیمه برپا می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مخیملغتنامه دهخدامخیم . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع اِ) جای ایستاده کردن خیمه . (آنندراج ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). اردو و خیمه گاه و لشکرگاه . (ناظم الاطباء) : از خطه ٔ ممالک خراسان که مخیم عساکر منصور و مقام جنود نامحصور. (رشیدی ). و در آن حدود بدان طرف که مخیم آن ملاعین
مخیملغتنامه دهخدامخیم . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه چادر می زند و خیمه برپا می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه در چادر می آید. || آنکه مقیم می گردد در جائی . (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به تخییم شود.
مخیملغتنامه دهخدامخیم . [ م ُخ ْ ی َ ] (ع اِ) جای بر پا کردن خیمه . (آنندراج ) (ازغیاث ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جائی که درآن اقامت کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به اخیام شود.
مخملغتنامه دهخدامخم . [ م ُ خ ِم م ] (ع ص ) لحم مخم ؛ گوشت گنده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اخمام شود.
ابل شظیملغتنامه دهخداابل شظیم . [ ] (اِخ ) (چمن سبط) دردشت موآب در طرف شرقی اردن نزدیک کوه فغور و آن آخرین جائی است مخیم بنی اسرائیل را قبل از وفات موسی .
ابهلغتنامه دهخداابه . [ اُب ْ ب َ / ب ِ ] (ترکی ، اِ) مخیم و طائفه و ایلی از ترک :ای بیوک اُبّه و کیخای ده دبّه آوردم بیا روغن بده .مولوی .
خیمه گاهلغتنامه دهخداخیمه گاه . [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) سراپرده جای . جایی که خیمه ها زنند. مِخْیَم . (یادداشت مؤلف ) (آنندراج ). || صحرا. (ناظم الاطباء). || (اِخ ) محلی است در کربلاء. (یادداشت مؤلف ).
دریافشلغتنامه دهخدادریافش . [ دَرْف َ ] (ص مرکب ) دریاوش . دریامانند. دریاکردار. بحرسان در کثرت و بسیاری و موج زدن : با جیوش کوه پیکر و عساکر دریافش ... بر اطراف ممالک شروان ... معسکر و مخیم فرمود. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 75).
ابهلغتنامه دهخداابه . [ اَ ب َ ] (ترکی ، پسوند) در بعض اعلام ترکی این کلمه چون مزید مؤخری آمده است و نمیدانم معنی آن چیست ، اگر حرف اول آن مضموم باشدشاید همان کلمه ٔ اُبه بمعنی ایل و طائفه و مخیم ایل یا طایقه باشد: آی ابه . ارسلان ابه . بک ابه . قتلغابه .