محنتلغتنامه دهخدامحنت . [ م ِ ن َ ] (ع اِ) بلا. آفت . (ناظم الاطباء). بلیه . مقابل منحت . (یادداشت مرحوم دهخدا). گرفتاری . فتنه . (منتهی الارب ). ج ، محن : که را محنتی سخت خواهد رسیدبه کمتر سخن محنت آید بدید. ابوشکور.ای شاه چه بود
محنطلغتنامه دهخدامحنط. [ م ُ ح َن ْ ن َ ] (ع ص ) آنکه حنوط پاشد بر میت . (آنندراج ). || رسیده از گیاه رمث . مُحَنَّط. (ناظم الاطباء).
محنطلغتنامه دهخدامحنط. [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) گیاه رمث سپید گشته . پخته شده و رسیده از گیاه رمث . (ناظم الاطباء).
محنثلغتنامه دهخدامحنث . [ م ُ ن ِ ] (ع ص ) کسی که بزه مند می کند و خلاف سوگند می گرداند. (ناظم الاطباء). خلاف سوگند کنند. (از منتهی الارب ). || کسی که مایل می گرداند از باطل به سوی حق . || رسوای بدبخت . (ناظم الاطباء).
محنتملغتنامه دهخدامحنتم . [ م ُ ح َ ت َ ](ع ص ) این کلمه در عبارتی از ابن البیطار آمده است و می نماید که صفتی باشد ظرف را با عنایت به اینکه حنتم به معنی سبوی سیاه است ، ترجمه ٔ عبارت مذکور این است : نوع انثی (گونه ٔ ماده ) از گیاه آناغالس اگر سوزانده شود در آوند و ظرف محنتم یا مزحج الداخل و خا
محنتیلغتنامه دهخدامحنتی . [ م ِ ن َ ] (اِخ ) اردبیلی است . سام میرزای صفوی درتذکره ٔ سامی می نویسد: از مردم اردبیل و از شاعران غیرمشهور است و این مطلع را هم از او نقل کرده است :آه اگر از دل دمادم می کشم آه اگر در خانه افتد آتشم .(تحفه ٔ سامی ص <span class="hl" dir
محنتیلغتنامه دهخدامحنتی . [ م ِ ن َ ] (اِخ ) به نوشته ٔ امیر علیشیر نوایی در تذکره از شاعران روزگار او بوده است و این مطلع را از شعر او نقل کرده است :بی رخت هر قطره ٔ خون بر سر مژگان مرامشعلی باشد فروزان در شب هجران مرا.(مجالس النفائس ص
محنتستانفرهنگ فارسی عمیدمحنتکده؛ جای محنت؛ غمکده: ◻︎ دوش دیدن شکفتهبستانی / دیدن امروز محنتستانی (نظامی۴: ۶۸۴).
distressدیکشنری انگلیسی به فارسیپریشانی، اندوه، درد، سختی، تنگدستی، محنت، غم، سار، مضطرب کردن، محنت زدهکردن
محنت دیدهلغتنامه دهخدامحنت دیده . [ م ِ ن َ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب ) سختی و رنج کشیده . غمدیده . رنج برده .
محنت افزودنلغتنامه دهخدامحنت افزودن . [ م ِ ن َ اَ دَ ] (مص مرکب ) محنت افزائیدن . زیاده کردن سختی و رنج و مشقت و تعب : خواجه گر نوح راست کشتی بان موج طوفانش محنت افزاید.خاقانی .
محنت بردنلغتنامه دهخدامحنت بردن . [ م ِ ن َ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن محنت . تحمل اندوه و غم کردن . رنج و سختی بردن . || زدودن و زایل کردن غم و اندوه . برطرف کردن سختی و مشقت .
محنت کشیدنلغتنامه دهخدامحنت کشیدن . [ م ِ ن َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) به رنج بودن . سختی کشیدن . تحمل درد و اندوه و غم کردن : بیچاره متحیر بماند و روزی دو بلا و محنت کشید. (گلستان ).
محنت آبادلغتنامه دهخدامحنت آباد. [ م ِ ن َ ] (اِ مرکب ) جای محنت . محنت کده : کسی کو شدی ناامید از جهان در آن محنت آباد گشتی نهان . نظامی .سینه ٔ من کاسمان درخون اوست از خرابی محنت آبادست باز. ؟ || کنای