محققلغتنامه دهخدامحقق . [ م ُ ح َق ْ ق َ ] (ع ص ) چیزی که تحقیق شده . (غیاث ). آنچه به تحقیق رسیده . مسلم . آنچه به درستی دانسته شده است . درست . راست : محقق است که دنیا سرای عاریت است برای شستن و برخاستن نفرماید. سعدی .بعد از آن خ
محققلغتنامه دهخدامحقق . [ م ُ ح َق ْ ق َ ](ع اِ) نام خطی از شش خط که ابن مقله آن را وضع کرده است . (غیاث ) (ناظم الاطباء). (قلم یا خط...) خط عراقی است که در زمان بنی عباس مرسوم گشت . قسمی از خطوط عربی (برای نوشتن ). یکی از هفت قلم قدیم . (یادداشت مرحوم دهخدا). قلمی (شعبه ای ) از خط عربی است م
محققلغتنامه دهخدامحقق . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ] (ع ص ) تحقیق کننده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پژوهنده . بررسنده . (غیاث ). آنکه سخن را به دلیل ثابت کند. (غیاث ) (آنندراج ). کسی که مطلب را به دلیل ثابت و مبرهن میکند. (ناظم الاطباء) : بر یاد محقق مهینه انگشت
محککلغتنامه دهخدامحکک . [ م ُ ح َک ْ ک َ ] (ع ص ) چوب که در عطن نهند تا شتران گرگین خود را به وی درمالند: حذل محکک . || انا جذیلها المحکک ؛ از رأی و تدبیرمن استفاده برند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محککلغتنامه دهخدامحکک . [ م ُ ح َک ْ ک ِ ] (ع ص ) عبارت از دوایی است که خلط زننده ٔ گرم را جذب کند و در بحرالجواهر گوید محکک آنچنان داروی زننده ای است که از فرط تندی و گرمی ، اخلاط زننده را به مسامات بدن جذب کند ولی به درجه ای که تولید جراحت کند نمی رسد مانند کبیکج . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
محککفرهنگ فارسی معین(مُ حَ کِّ) [ ع . ] (اِفا.) خارش آورنده ، دوایی که در تماس با پوست بدن تولید خارش کند مانند کبیکج و گزنه .
محقق دوملغتنامه دهخدامحقق دوم . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ق ِ دُوْ وُ ] (اِخ ) محقق ثانی . رجوع به علی بن حسین بن عبدالعالی کرکی عاملی شود.
محقق ریاسیلغتنامه دهخدامحقق ریاسی . [ م ُ ح َق ْ ق َ ق ِ ] (اِ مرکب ) نام قسمی خط عربی اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل .(از الفهرست ابن الندیم ). رجوع به محقق (خط) شود.
محققینلغتنامه دهخدامحققین . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ] (ع ص ، اِ)ج ِ محقق (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محقق شود.
محققانهلغتنامه دهخدامحققانه . [ م ُ ح َق ْ ق َ ن َ / ن ِ] (ص نسبی ، ق مرکب ) به درستی و راستی و بطور تحقیق .(ناظم الاطباء). از روی تحقیق و صداقت . (آنندراج ).
محققانهلغتنامه دهخدامحققانه . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب )بطرز محققان . همچون محققان : وقتها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی . (گلستان سعدی ).
محققاًلغتنامه دهخدامحققاً. [ م ُ ح َق ْ ق َ قَن ْ ] (ع ق ) به تحقیق . حقیقةً. مسلماً. قطعاً. رجوع به محقق شود.
محققینلغتنامه دهخدامحققین . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ] (ع ص ، اِ)ج ِ محقق (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محقق شود.
محقق دوملغتنامه دهخدامحقق دوم . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ق ِ دُوْ وُ ] (اِخ ) محقق ثانی . رجوع به علی بن حسین بن عبدالعالی کرکی عاملی شود.
محقق ریاسیلغتنامه دهخدامحقق ریاسی . [ م ُ ح َق ْ ق َ ق ِ ] (اِ مرکب ) نام قسمی خط عربی اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل .(از الفهرست ابن الندیم ). رجوع به محقق (خط) شود.
محقق سبزواریلغتنامه دهخدامحقق سبزواری . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ق ِ س َ ] (اِخ ) رجوع به سبزواری محمد باقر... و قصص العلماء ص 275 شود.
محقق طوسیلغتنامه دهخدامحقق طوسی . [ م ُ ح َق ْ ق ِ ق ِ ] (اِخ ) رجوع به نصیرالدین طوسی (خواجه ) شود.