ماخلغتنامه دهخداماخ . (اِخ ) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ماخلغتنامه دهخداماخ . (اِخ ) محله ای به بخارا. (از منتهی الارب ). محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه ٔ خویش مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان ).
ماخلغتنامه دهخداماخ . (اِخ ) مرزبان هرات . (از فهرست ولف ). که فردوسی قصه ٔ هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است . در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود. در مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری درباره ٔ جمعآوری روایات ش
ماخلغتنامه دهخداماخ . (اِخ ) نام جد احمدبن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ).
ماخلغتنامه دهخداماخ . (ص ) زر قلب و ناسره را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). زر ناسره بود.(جهانگیری ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). نبهره بود ازسیم و زر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87) : جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ یکی پیرزن
عدد ماخ واگراییdivergence Mach Noواژههای مصوب فرهنگستانعدد ماخ بزرگتر از عدد ماخ بحرانی که فراتر از آن سرعت خیز پَسار افزایش مییابد
عدد ماخ بحرانیcritical Mach number, Mcritواژههای مصوب فرهنگستان1. عدد ماخی که در آن شارش پرشتاب در اطراف جسمِ درحالپرواز در برخی نقاط اَبَرصوت میشود 2. عدد ماخی که در آن تراکمپذیری بر خوشورزی (handling) هواگَرد تأثیر چشمگیری دارد
عدد ماخ جریانآرامfree-stream Mach numberواژههای مصوب فرهنگستانعدد ماخ جسم درحالحرکت که در جریان آزاد اندازهگیری میشود و وجود جسم تأثیری بر شتاب آن ندارد
مأخوذةلغتنامه دهخدامأخوذة. [ م َءْ ذَ ] (ع ص ) مؤنث مأخوذ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مأخوذ شود.
ماخاونلغتنامه دهخداماخاون . [ وَ ] (اِخ ) بقول ابن الندیم او پدر نیقوماخس پدر ارسطو، حکیم معروف است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 54 و تاریخ الحکماء قفطی ص 32 شود.
ماخاریونلغتنامه دهخداماخاریون . (معرب ، اِ) ماسغانیون . دلبوث . سوسن احمر. دور حولة. سنخار. سیف الغراب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از سوسن صحرائی است که برگهای دراز دارد و بدین سبب آنرا عربان سیف الغراب (؟) خوانند و بیخ آنرا نافوخ گویند و در بغداد بسیار می باشد. علاج بواسیر کند. (برهان )
ماخانلغتنامه دهخداماخان . (اِخ ) پهلوانی بوده از پهلوانان چین . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا). نام پهلوانی چینی . (ناظم الاطباء).
ماخاونلغتنامه دهخداماخاون . [ وَ ] (اِخ ) بقول ابن الندیم او پدر نیقوماخس پدر ارسطو، حکیم معروف است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 54 و تاریخ الحکماء قفطی ص 32 شود.
ماخ روزلغتنامه دهخداماخ روز.(اِخ ) بازاری بوده است در بخارا. نرشخی در تاریخ بخارا آورده که به بخارا بازاری بوده است که آن را بازار ماخ روز خوانده اند. سالی دوبار هر باری یک روز بازار کردندی و ابوالحسن نیشابوری در کتاب خزاین العلوم آورده است که در قدیم پادشاهی بوده به بخارا نام او ماخ این بازار و
ماخاریونلغتنامه دهخداماخاریون . (معرب ، اِ) ماسغانیون . دلبوث . سوسن احمر. دور حولة. سنخار. سیف الغراب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از سوسن صحرائی است که برگهای دراز دارد و بدین سبب آنرا عربان سیف الغراب (؟) خوانند و بیخ آنرا نافوخ گویند و در بغداد بسیار می باشد. علاج بواسیر کند. (برهان )
ماخانلغتنامه دهخداماخان . (اِخ ) پهلوانی بوده از پهلوانان چین . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا). نام پهلوانی چینی . (ناظم الاطباء).
درماخلغتنامه دهخدادرماخ . [ دَ ] (اِخ ) ناحیتی بوده است به بخارا که بعد آنرا مسجد مغاک خواندند. (از شرح احوال و آثار رودکی ج 1 ص 285).
دماخلغتنامه دهخدادماخ . [ دُ ] (ع اِ) بازیی است مر تازیان بیابان باش را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
چخماخلغتنامه دهخداچخماخ . [ چ َ ] (ترکی ، اِ) آتش زنه را گویند. (برهان ) (جهانگیری ). آتشزنه و آنرا بترکی چقماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آتشزنه و سوخته دان .(ناظم الاطباء). آلت فلزی که بسنگ خورده آتش میدهد که نام دیگرش آتشزنه است ، و در این معنی مبدل از چقماق ترکی است . (فرهنگ نظام ). سن
رماخلغتنامه دهخدارماخ . [ رَ ] (اِخ ) نام جایگاهی است در دهناء و عمرانی گوید که با حاء مهمله است و ابن سکیت گوید نام ریگزاری است در دهناء و بعضی گفته اند ریگزاری است در رمل الورکة و اصح روایات آنکه «رماح » با حاء نام موضعی است و در این شکی نیست . (از معجم البلدان ).
سماخلغتنامه دهخداسماخ . [ س ِ ] (ع اِ) سوراخ گوش . (از غیاث ) (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به صماخ شود. || مسخرگی . (لغت نامه فرس اسدی ).