لوغلغتنامه دهخدالوغ . (اِمص ) لوغیدن . دوشیدن بود به عبارت (به زبان ) ماوراءالنهر. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن ). و در نسخه ٔ خطی همین فرهنگ که نزد من است و متعلق به مرحوم محمدباقر میمندی خسروی بوده مینویسد: لوغ و لوغیدن دوشیدن و آشامیدن بود به زبان ماوراءالنهر و در برهان قاطع برآشامیدن «و ریختن
لوغلغتنامه دهخدالوغ . [ ل َ ] (ع مص ) در دهان گردانیدن ، پس انداختن چیزی را. || درپیوستن به کسی و لازم گرفتن او را. (منتهی الارب ).
لوغفرهنگ فارسی عمیدنوش؛ نوشیدن: ◻︎ من ز هجای تو بازگشت نخواهم / تات فلک جان و خواسته نکند لوغ (منجیک: شاعران بیدیوان: ۲۳۴).
چلوکلغتنامه دهخداچلوک . [ چ َ ] (اِ) ریسمانی است که برگردن اسبان بندند. (برهان ) (از جهانگیری ) (از رشیدی ) (انجمن آ را) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). عنان اسب . فسار. افسار. اَوسار، (در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه ). جلو. پالهنگ و رجوع به جلو شود. || رسنی که به گردن آسیا
چلوکلغتنامه دهخداچلوک . [ چ ُ ] (اِ) ریسمانی که چون آن را بر چرخ آسیابندند چرخ از گردش بازمیماند. (ناظم الاطباء).
گلویکلغتنامه دهخداگلویک . [ گ َ لو ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 50هزارگزی باختر یزد و 5هزارگزی خاور راه شاه آواز به نودوشن واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن
لوغرلغتنامه دهخدالوغر. [ ] (اِخ ) ناحیتی است از خزران ، مردمان آن جنگی و با سلاح بسیار. (حدود العالم ).
لوغسلغتنامه دهخدالوغس . [ غ ُ ] (معرب ، اِ) در یونانی به معنی عقل . در فلسفه ٔ افلاطون ، خدا که منبع مثل است . در فلسفه ٔ افلاطونیان جدید، یکی از مظاهر الوهیت . در فلسفه ٔ مسیحی ، کلمه ٔ خدا و شخص دوم تثلیث .
لق و لوقلغتنامه دهخدالق و لوق . [ ل َق ْ ق ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) لغ و لوغ . لغ و پغ: فقط چند تا دندان لق و لوق برای من مانده است . و رجوع به لق شود.
بلوغفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان لوغ، سن قانونی، رسیدگی، رشد، کبر سن، حق رأی مشمولیت نظام وظیفه ◄ اقدامات جنگی سن تکلیف جشن تکلیف
بام غلطانلغتنامه دهخدابام غلطان . [ غ َ] (اِ مرکب ) بام غلتان . بام گلان . سنگ گردی که به روی بام غلطانند. (ناظم الاطباء). پاره سنگی است که آنرا استوانه ای شکل تراشند و در دو سر آن فرورفتگی ایجاد کنند تا دو سر قطعه آهن منحنی در آن دو فرورفتگی قرار گیرد و باکشیدن آن قطعه آهن که متصل به سیم یا ریسما
تاتلغتنامه دهخداتات . (حرف اضافه + ضمیر) از «تا» و ضمیرمتصل بمعنی «تاترا» ضمایر متصل که به اسم و فعل متصل می شوند گاهی در ضرورت شعری که جمله مقلوب می شود بحرف (نظیر: تا، اگر، از) نیز متصل گردند : دردستانی کن و درماندهی تات رسانند بفرماندهی . <p class="auth
لوغرلغتنامه دهخدالوغر. [ ] (اِخ ) ناحیتی است از خزران ، مردمان آن جنگی و با سلاح بسیار. (حدود العالم ).
لوغسلغتنامه دهخدالوغس . [ غ ُ ] (معرب ، اِ) در یونانی به معنی عقل . در فلسفه ٔ افلاطون ، خدا که منبع مثل است . در فلسفه ٔ افلاطونیان جدید، یکی از مظاهر الوهیت . در فلسفه ٔ مسیحی ، کلمه ٔ خدا و شخص دوم تثلیث .
زلوغلغتنامه دهخدازلوغ . [ زُ ] (ع مص ) برآمدن آفتاب . || بلند گردیدن آتش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
سلوغلغتنامه دهخداسلوغ . [ س ُ ] (ع مص ) دندان ناب برآوردن گاو و گوسفند یا دندان شش سالگی آوردن گاو و گوسفند است و این در سال ششم باشد. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
شتربالوغلغتنامه دهخداشتربالوغ . [ ش ُ ت ُ ] (اِ مرکب ) پشکل شتر. (ناظم الاطباء). شتربلوک . شترپلوک . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 151).
شلوغلغتنامه دهخداشلوغ . [ ش ُ ] (ترکی ، ص ، اِ)جای انبوه از جمعیت . جای باجمعیت انبوه . اجتماع مردم . جایی که در آن جمعیت ازدحام کرده باشد: آب انبار شلوغ کوزه ٔ بسیار شکند. (یادداشت مؤلف ). || ناامن شدن جایی و وضع غیر عادی گرفتن آن : وقتی ناصرالدین شاه را کشتند شهر شلوغ شد. (فرهنگ لغات عامیا