لشنلغتنامه دهخدالشن . [ ل َ ش َ ] (ص ) چیزی نرم و لغزنده و بی خشونت را گویند. (برهان ). املس . نسو: الانملاق ؛ نسو شدن یعنی لشن و لغزنده شدن . المحص ؛ نسو شدن رسن یعنی لشن و لغزان شدن . التدملک ؛ گرد و نسو شدن یعنی لشن و لغزان شدن . (مجمل اللغة). || بی نقش وساده . || هموار. لَشن . لَشِن . (ب
لسنلغتنامه دهخدالسن . [ ل َ ] (ع مص ) به زبان گرفتن چیزی را. (منتهی الارب ). کسی را با زبان گرفتن . (تاج المصادر). به زبان گرفتن کسی را. (منتخب اللغات ). به زبان افراط (؟) کردن . (زوزنی ). || چیره گردیدن بر کسی در ملاسنة. || دشنام دادن . || خراشیدن سینه ٔ نعل و باریک ساختن اعلای آنرا. || مکی
لسنلغتنامه دهخدالسن . [ ل َ س َ ] (اِخ ) نام موضعی به لاریجان .(مازندران و استرآباد رابینو ص 114 بخش انگلیسی ).
لسنلغتنامه دهخدالسن . [ ل َ س َ ] (ع اِمص ) زبان آوری . (منتهی الارب ). فصیح شدن . زبان آور شدن . (تاج المصادر). زبان آوری کردن . مایقع به الافصاح الاَّلهی لاَّذان العارفین عند خطابه تعالی لهم . (تعریفات ).
لسنلغتنامه دهخدالسن . [ ل َ س ِ ] (ع ص ) زبان آور. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). فصیح . السن . (منتهی الارب ) : هست از جمله ٔ عجائب دهرلسن گنگ و اعمش کحال . (از مقامات حمیدی ).|| آنچه سرش را باریک شبیه به زبان ساخته باشند. (منتهی
لشنیلغتنامه دهخدالشنی . [ ل َ ش َ ](اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 81). برخی از آنها در دهات خضرک و مرودشت ده نشین گشته اند و محل ییلاق و قشلاق آنها بلوک آباده و طشک است و معیشت این جماعت از زراعت و راهزنی است .
لشنیلغتنامه دهخدالشنی . [ ل َ ش َ / ل َ ش ِ / ل َ ] (حامص ) لغزندگی . ملاست . نسوئی : التزلج ؛ بلخشیدن پای از لشنی . الزلج ؛ خزیدن پای از نسوئی یعنی از لشنی . (مجمل اللغة).
لشنی آباده ایلغتنامه دهخدالشنی آباده ای . [ ل َ ش َ دِ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی ایران مرکب از400 خانوار که در همراه عمله سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 85) .
دملکةلغتنامه دهخدادملکة. [ دَ ل َ ک َ ] (ع مص ) گرد و تابان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). گردونسوشدن یعنی لشن و لغزان شدن . (دهار). دملوک گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به دملوک شود.
نسولغتنامه دهخدانسو. [ ن َ س َ / سُو ] (ص ) نسود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (آنندراج ). چیزی نرم و ساده و هموار و لخشان و لغزنده و بی درشتی و خشونت را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). املس . (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل ) (مهذب
تکیهلغتنامه دهخداتکیه . [ ت َک ْ ی َ / ی ِ ] (از ع ، اِمص ) لفظ عربی است بمعنی پشت به چیزی گذاشتن . (غیاث اللغات ) : بر فضل تست تکیه ٔ امید او از آنک پاشنده ٔ عطایی و پوشنده ٔ خطا. خاقانی .مرا تکیه
ژلغتنامه دهخداژ. (حرف ) ژی یا زاء معقوده و یا زاء فارسی . نشانه ٔ حرف چهاردهم از حروف تهجّی است و در حساب جُمَّل نماینده ٔ عدد نیست (مگر اینکه قائم مقام زاء باشد) و در حساب ترتیبی نشانه ٔ عدد چهارده (14) است .ابدالها:> این حرف به «ت » بدل شود:ا
لشنیلغتنامه دهخدالشنی . [ ل َ ش َ ](اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 81). برخی از آنها در دهات خضرک و مرودشت ده نشین گشته اند و محل ییلاق و قشلاق آنها بلوک آباده و طشک است و معیشت این جماعت از زراعت و راهزنی است .
لشنیلغتنامه دهخدالشنی . [ ل َ ش َ / ل َ ش ِ / ل َ ] (حامص ) لغزندگی . ملاست . نسوئی : التزلج ؛ بلخشیدن پای از لشنی . الزلج ؛ خزیدن پای از نسوئی یعنی از لشنی . (مجمل اللغة).
لشنی آباده ایلغتنامه دهخدالشنی آباده ای . [ ل َ ش َ دِ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف قشقائی ایران مرکب از400 خانوار که در همراه عمله سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 85) .
سبز گلشنلغتنامه دهخداسبز گلشن . [ س َ گ ُ ش َ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
مرقع گلشنلغتنامه دهخدامرقع گلشن . [ م ُ رَق ْ ق َ ع ِ گ ُ ش َ ] (اِخ ) مجموعه ای است عدیم النظیر از هنر ظریف نقاشی و خطاطی و جلوه گاهی خوش منظر و دلنواز و سرشار از ذوق و هنر هنروران که به خواست و دستور پادشاهی هنردوست از سلسله ٔ گورکانی هند، از جمله جهانگیر، با سرانگشت توانای هنرمندان ایرانی میان
الشنلغتنامه دهخداالشن . [ ] (ع اِ) الوسن . اولوسن . نوعی از عکرش (گیاهی ترش که در بن خرمابن میروید و آن را میکشد یا گیاه مرغ یا نوعی از کنگر) به فارسی ازدشت (؟) به هندی برمون گویند. گیاهی است خشن مانند چوب ، و برگهای آن در طرف ریشه گرد است و در میان آنها دانه ای چون ترمس در داخل دو غشاء سیاه
گلشنلغتنامه دهخداگلشن . [ گ ُ ش َ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهردیران بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع در 30هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 10هزارگزی شمال باختری مهاباد به میاندوآب . هوای آن معتدل و دارای