لبیکلغتنامه دهخدالبیک . [ ل َب ْ ب َ ] (ع صوت ) اجابت بادترا. ایستادم به فرمانبرداری . ایستاده ام فرمان ترا.مطیع ترا. ای اَنا مقیم ُ علی طاعتک و خدمتک ؛ اینک من در طاعت و خدمت ایستاده ام . نک من . اینک من . || آری . بلی . صاحب آنندراج گوید:... گاه بعد لبیک لفظ سعدیک نیز می آید و معنیش چنین با
لبیکفرهنگ فارسی عمید۱. (فقه) ذکری که حاجیان در مراسم حج در صحرای عرفات تکرار میکنند.۲. [قدیمی] کلمهای که در پاسخ آوازدهنده و در مقام تلبیه و اجابت میگویند.
لبیکفرهنگ فارسی معین(لَ بَّ) [ ع . ] (شب جم .) امر تو را اطاعت می کنم (ذکری که حاجیان در مراسم حج تکرار می کنند) .
چلبکلغتنامه دهخداچلبک . [ چ َ ب َ ] (ترکی ، اِ) چلپک و چربک . در ترکی جغتایی نانی است که خمیرتنک ساخته در روغن پزند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ذیل لغت چلپک ) : نسیم چلبک و حلوا به مردگان چو رسدبه بوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور. بسحاق
لبقلغتنامه دهخدالبق . [ ل َ ] (ع مص ) نرم و نازک گردانیدن چیزی را. || لباقة. زیرک و ماهر و چرب زبان گردیدن . || برچفسیدن جامه بر تن کسی . (منتهی الارب ).
لبکلغتنامه دهخدالبک . [ ل َ ] (ع اِ) چیز آمیخته . لبکة. (منتهی الارب ). || (مص ) آمیختن کار. (منتهی الارب ) (تاج المصادر). || گرد آوردن اشکنه را جهت خوردن . || آمیختن پِسْت با انگبین و جز آن . (منتهی الارب ).
لبقلغتنامه دهخدالبق . [ ل َ ب ِ ] (ع ص ) مرد زیرک . مرد ماهر در کار. (منتهی الارب ). حاذق . || مرد چرب سخن . (منتهی الارب ). مرد هشیار چرب زبان چابک . (دهار) (مهذب الاسماء). چرب زبان و زیرک . (حاشیه ٔ مثنوی ) : از خدا امید دارم من لبق (؟)که رساندحق را با مستحق
لبیکةلغتنامه دهخدالبیکة. [ ل َ ک َ ] (ع ص ، اِ)بز با هم آمیخته . || گوسپندان آمیخته با گوسپندان دیگر. || گروه مردم و جز آن . || پنیر با پِسْت آمیخته . || خرما با روغن آمیخته . (منتهی الارب ). || آن طعام که از مسکه و روغن و دوشاب سازند. (مهذب الاسماء).
لبیک زدنلغتنامه دهخدالبیک زدن . [ ل َب ْ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) لبیک گفتن . جواب دادن . (آنندراج ). رجوع به لبیک شود : آمده سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم . ناصرخسرو.گفت نی ، گفتمش زدی لبیک از سر علم و از سر تعظیم . <p
لبیک گفتنلغتنامه دهخدالبیک گفتن . [ ل َب ْ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) لبیک زدن . جواب دادن : هیچکس از آن حضرت لبیک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). تلبیه ، لبیک گفتن در حج . (منتهی الارب ).
لبیک زنانلغتنامه دهخدالبیک زنان . [ ل َب ْ ب َ زَ ] (نف مرکب ، ف مرکب ) در حال لبیک گفتن . لبیک گویان : در بحر گر آواز دهی جانورانش لبیک زنان پیش تو آیند بسر بر. سنایی .آمد بدیار یار پویان لبیک زنان وبیت گویان . <p class="author
لبیک گویانلغتنامه دهخدالبیک گویان . [ ل َب ْ ب َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) لبیک زنان . در حال گفتن لبیک : کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده . خاقانی .منقل مربع کعبه سان آشفته در وی رومیان لبیک گویان در م
تلبیةلغتنامه دهخداتلبیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) لبی بالحج تلبیة؛ لبیک گفتن در حج . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). لبیک گفتن حاجیان . (آنندراج ). گفتن لبیک اللهم لبیک . و بعضی تلبئة گویند.(از اقرب الموارد). رجوع به تلبئة شود : شها منم که ز شوق طواف مرقد توبجای تل
لبیک زدنلغتنامه دهخدالبیک زدن . [ ل َب ْ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) لبیک گفتن . جواب دادن . (آنندراج ). رجوع به لبیک شود : آمده سوی مکه از عرفات زده لبیک عمره از تعظیم . ناصرخسرو.گفت نی ، گفتمش زدی لبیک از سر علم و از سر تعظیم . <p
لبیک گفتنلغتنامه دهخدالبیک گفتن . [ ل َب ْ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) لبیک زدن . جواب دادن : هیچکس از آن حضرت لبیک اجابتی نگفت و اندیشه اعانتی نکرد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). تلبیه ، لبیک گفتن در حج . (منتهی الارب ).
لبیک زنانلغتنامه دهخدالبیک زنان . [ ل َب ْ ب َ زَ ] (نف مرکب ، ف مرکب ) در حال لبیک گفتن . لبیک گویان : در بحر گر آواز دهی جانورانش لبیک زنان پیش تو آیند بسر بر. سنایی .آمد بدیار یار پویان لبیک زنان وبیت گویان . <p class="author
لبیک گویانلغتنامه دهخدالبیک گویان . [ ل َب ْ ب َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) لبیک زنان . در حال گفتن لبیک : کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه پس همه ره با همه لبیک گویان آمده . خاقانی .منقل مربع کعبه سان آشفته در وی رومیان لبیک گویان در م
لبیکةلغتنامه دهخدالبیکة. [ ل َ ک َ ] (ع ص ، اِ)بز با هم آمیخته . || گوسپندان آمیخته با گوسپندان دیگر. || گروه مردم و جز آن . || پنیر با پِسْت آمیخته . || خرما با روغن آمیخته . (منتهی الارب ). || آن طعام که از مسکه و روغن و دوشاب سازند. (مهذب الاسماء).
اغلبیکلغتنامه دهخدااغلبیک .[ اُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان قزل گچیلو از بخش ماه نشان از شهرستان زنجان . محلی است کوهستانی و سردسیر و 350 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و میوه است . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ
تلبیکلغتنامه دهخداتلبیک . [ ت َ ] (ع مص ) آمیختن چیزی بچیزی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).