قواللغتنامه دهخداقوال . [ ق َوْ وا ] (ع ص ) فعال است برای مبالغه . (از اقرب الموارد). مردنیکوگفتار یا مرد بسیارگوی . (منتهی الارب ). زبان آور.(ناظم الاطباء). خوش صحبت : امام فعال خیر لکم من امام قوال (عثمان ). ج ، قوالون . || مغنی . (از اقرب الموارد). خواننده . آوازه خوان . مطرب . سرودگوی . (
قوالفرهنگ فارسی معین(قَ وّ) [ ع . ] (ص .) 1 - بسیارگو، خوش - صحبت . 2 - آواز خوان ، کسی که در محافل اشعار را به آواز خوش بخواند.
کواللغتنامه دهخداکوال . [ ک َ ] (اِخ ) رود معروفی است در مرو شاهجان . در ساحتش روستاها و خانه ها است ، از آن جمله است قریه ٔ حفصاباد، و بدین جهت کوال حفصاباد نیز گفته می شود. (از معجم البلدان ).
کواللغتنامه دهخداکوال . [ ک َ / ک ُ ] (اِمص ) اندوختن و جمع کردن . (برهان ) (آنندراج ). گوال صحیح است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || نمو و بالیدن و افزایش کشت و زراعت . (برهان ) (آنندراج ). گوال صحیح است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به گوال و کوالیدن
کوپاللغتنامه دهخداکوپال . (اِخ ) نام مبارزی است از خویشان پادشاه روس . (جهانگیری ) (برهان ). و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است . (برهان ).
کوپاللغتنامه دهخداکوپال .(اِ) لخت آهنین بود، تازیش عمود است . (لغت فرس اسدی ). عمود و گرز آهنین را گویند. (برهان ). به معنی گرزو عمود باشد و به بای عربی معنی آن روشن تر شود یعنی کوبنده ٔ بال و بازو و به قانونی که در فارسی رسم است یک با را حذف کرده کوب بال را کوبال گویند . (آنندراج ). گوپال . ک
قوالبلغتنامه دهخداقوالب . [ ق َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ قالب . (ناظم الاطباء).- شکر قوالب ؛ : و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نی شکر قند سفید بیرون آورد. اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد، دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد، سیم م
قوالةلغتنامه دهخداقوالة. [ ق َوْ وال َ ] (ع ص ) مبالغه است . گویند: رجل قوالة؛ مرد نیکوگفتار. (ناظم الاطباء). بسیارگوی و زبان آور. قَوّال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به قوال شود.
خنیاگرفرهنگ مترادف و متضادرامشگر، ساززن، سرودگوی، سرودخوان، مطرب، مغنی، موسیقیدان، نغمهسرا، نوازنده، آوازخوان، قوال، خواننده ≠ نوحیهگر
خوانندهفرهنگ مترادف و متضاد۱. آوازخوان، ترانهخوان، حدیخوان، سرودخوان، نغمهخوان، سرودگو، قوال، مغنی، نغمهسرا ۲. قاری ۳. کتابخوان
حضارلغتنامه دهخداحضار. [ ح ُض ْ ضا ] (ع ص ، اِ) ج ِ حاضر. حاضران . حاضرین : یکی از حضار بعد از سماع تمامی این غزل را از قوال طلب کرد. (مقدمه ٔ کلیات سعدی ).
لغت سازلغتنامه دهخدالغت ساز. [ ل ُ غ َ ](نف مرکب ) سازنده ٔ لغت . وضعکننده ٔ لغت : لغت ساز قاموس خوانندگی است شفادان علم نوازندگی است .ملاطغرا (در تعریف قوال ، از آنندراج ).
قوالبلغتنامه دهخداقوالب . [ ق َ ل ِ ] (ع اِ) ج ِ قالب . (ناظم الاطباء).- شکر قوالب ؛ : و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نی شکر قند سفید بیرون آورد. اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد، دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد، سیم م
قوالةلغتنامه دهخداقوالة. [ ق َوْ وال َ ] (ع ص ) مبالغه است . گویند: رجل قوالة؛ مرد نیکوگفتار. (ناظم الاطباء). بسیارگوی و زبان آور. قَوّال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به قوال شود.
حسن قواللغتنامه دهخداحسن قوال . [ ح َ س َ ن ِ ق َوْ وا ] (اِخ ) خواننده ای بود در دربار معین الدین پروانه حاکم روم که او را بدرخواست فخرالدین عراقی نزد او فرستاد و فخر غزلها درباره ٔ او گفته است که یکی از آنها چنین آغاز شود:ساز طرب عشق که داند که چه سازدکز زخمه ٔ او نه فلک اندر تک و تاز ا
مقواللغتنامه دهخدامقوال . [ م ِق ْ ] (ع ص ) مرد بسیارگوی . (دهار). نیکوسخن یا تیززبان بسیارگوی . مذکر و مؤنث در آن یکسان است و گویند رجل مقوال و امراءة مقوال . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). خوش بیان و گشاده زبان : امراءة مقوال و مقول ؛ زن نیکوسخن و گویند زن زبان آور بسیارگوی . (از اقرب ال
اقواللغتنامه دهخدااقوال . [ اَق ْ ] (ع اِ) ج ِ قَوْل . (آنندراج ) (اقرب الموارد). قولها و گفتارها و سخنها. (ناظم الاطباء) : اقوال مرا گر نبود باورت این قول اندر کتب من یک یک بشمر و بنگر. ناصرخسرو.او بیان میکرد با ایشان فصیح دائم
اقواللغتنامه دهخدااقوال . [ اِق ْ ](ع مص ) بربستن بر کسی سخن را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قولی بکسی منسوب کردن . (تاج المصادر بیهقی ). بربستن گفتاری ناگفته بر کسی . بربستن بر کسی سخنی را که نگفته است . (ناظم الاطباء).