قاصدلغتنامه دهخداقاصد. [ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازقصد. آهنگ کننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). قصدکننده . (مهذب الاسماء). || در اصطلاح فارسی مستعدقتل . (آنندراج ). آنکه قصد جان کسی کند : دل بد چه کنی بر من و بدعهد چه گردی قاصد چه شوی بی سببی فتنه و شربر. <p
قاصدفرهنگ فارسی معین(ص ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - قصدکننده . 2 - پیک پیاده که نامه یا پیغامی را به مقصد دوری می برد.
کیاستلغتنامه دهخداکیاست . [ س َ ] (ع اِمص ) زیرکی و تیزفهمی و هوشیاری . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). زیرکی ، و کسانی که به کاف فارسی خوانند محض غلط است چرا که لفظاً عربی است و در عربی کاف فارسی نمی آید. (غیاث ) (آنندراج ) : چه حال خرد و کفایت و کیاست تو معلوم است
کاستلغتنامه دهخداکاست .(مص مرخم ، اِمص ) کاستن . کاهیدن . نقصان : چو خورشید بی کاست بادی و راست بداندیش چون ماه بگرفته کاست . اسدی .گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست .
کاسدلغتنامه دهخداکاسد. [س ِ ] (ع ، ص ) ناروا. (مهذب الاسماء). مقابل روا و رائج . متاع ناروان . (منتهی الارب ). بیرواج و ناروان و کساد و بی قدر. (ناظم الاطباء). زیف . زائف : بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی . <p class="autho
کاشدلغتنامه دهخداکاشد. [ ش ِ ] (ع ص ) بسیار کسب و ورزش . کسب کننده ٔ بکوشش جهت عیال . (ناظم الاطباء). || صله ٔ رحم کننده . آمیزنده ٔ میان خویشان . ج ، کُشُد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
قاصدکلغتنامه دهخداقاصدک . [ ص ِ دَ ] (اِ مرکب ) گیاهی از نوع کمپوزاسه شامل انواع متعدد است که در غالب نقاط یافت میشود. این گیاه بوته ای دارد که تا حدی برآمده و برگهائی دارد که بهم جمع شده اند. در قم آن را خبرآورک و در خراسان خبرکش گویند.
قاصدهلغتنامه دهخداقاصده . [ ص ِ دَ ] (ع ص ) مؤنث قاصد. || نرم و آسان سیر: بیننا و بین الماء لیلة قاصدة؛ مابین ما و آب شبی نرم و آسان سیر بی رنج و مشقت فاصله است . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
قاصداًلغتنامه دهخداقاصداً. [ ص ِ دَن ْ ](ع ق ) عمداً. قصداً. از روی عمد و قصد : چو هستی است مقصد در او نیست گردم که از خود در آن قاصدا میگریزم .خاقانی .
قاصد چرخلغتنامه دهخداقاصد چرخ . [ ص ِ دِ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از ماه است . || کنایه از آفتاب هم هست . (برهان ).
قاصدکلغتنامه دهخداقاصدک . [ ص ِ دَ ] (اِ مرکب ) گیاهی از نوع کمپوزاسه شامل انواع متعدد است که در غالب نقاط یافت میشود. این گیاه بوته ای دارد که تا حدی برآمده و برگهائی دارد که بهم جمع شده اند. در قم آن را خبرآورک و در خراسان خبرکش گویند.
قاصدهلغتنامه دهخداقاصده . [ ص ِ دَ ] (ع ص ) مؤنث قاصد. || نرم و آسان سیر: بیننا و بین الماء لیلة قاصدة؛ مابین ما و آب شبی نرم و آسان سیر بی رنج و مشقت فاصله است . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
قاصداًلغتنامه دهخداقاصداً. [ ص ِ دَن ْ ](ع ق ) عمداً. قصداً. از روی عمد و قصد : چو هستی است مقصد در او نیست گردم که از خود در آن قاصدا میگریزم .خاقانی .
مقاصدلغتنامه دهخدامقاصد. [ م َ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ مَقصِد. (اقرب الموارد). ج ِ مَقصَد و مَقصِد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقصد شود. || اراده ها و مقصودها. آرزوها. آهنگها و عزیمت ها. (از ناظم الاطباء) : روزی پای در رکاب سیر آورده بود و عنان عزیمت به مقصدی از مقاصد برتافته ب