فیروزلغتنامه دهخدافیروز. (اِخ ) دهی است از بخش لنگه ٔ شهرستان لار که در شوره زار واقع و دارای پانزده تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
فیروزلغتنامه دهخدافیروز. (اِخ ) مطابق روایات مورخان اسلامی ازجمله ثعالبی ، نام یکی از پادشاهان سلسله ٔ اشکانی است ولی ظاهراً در این نام از چند جهت اشتباه صورت گرفته است : یکی اینکه در تاریخهای اوایل اسلام اغلب نام شاهان و وقایع ایران در زمان سلسله های مختلف در هم آمیخته و اغلب مثلاً نامهای ساس
فیروزلغتنامه دهخدافیروز. (اِخ ) مکنی به ابومخلد. او را الیاس نیز گفته اند. تابعی است . (یادداشت مؤلف ).
فیروزلغتنامه دهخدافیروز. (اِخ ) نام چند تن ازشاهان و شاهزادگان و نجبای ایران در زمان ساسانیان و دیگر ادوار پیش از اسلام است . رجوع به پیروز شود.
فیروزلغتنامه دهخدافیروز. (اِ) نام روز سیُم از خمسه ٔ مسترقه ٔ سالهای ملکی . (برهان ). رجوع به پیروز شود. || (ص ) پیروز. (فرهنگ فارسی معین ). مظفر و منصور و آنکه حاجاتش برآمده باشد. (برهان ) : چو تاج بزرگی به سر برنهادچنین گُرد بر تخت فیروز باد. <p class="aut
فروزلغتنامه دهخدافروز. [ ف َرْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان ملایر، واقع در یازده هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و کنار جنوبی راه اتومبیل رو مانیزان به ملایر. ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل و دارای 435 تن سکنه . محصولاتش غله و انگور است . اهال
فروزلغتنامه دهخدافروز. [ ف ُ ] (اِ) تابش و روشنی و فروغ آفتاب و غیره . (برهان ) : زمان خواست زو نامور هفت روزبرفت آنکه بودش ز دانش فروز. فردوسی .- پرفروز ؛ پرتابش . بسیار روشن : ع
فروشلغتنامه دهخدافروش . [ف ُ ] (اِمص ) فروختن . (آنندراج ). بجای اسم مصدر در این معنی به کار رود. مقابل خرید. فروخت و مبادله ٔ چیزی به پول نقد. (از ناظم الاطباء). || (نف مرخم ) فروشنده . (آنندراج ). در این معنی مخفف فروشنده است و همواره بصورت ترکیب و مزید مؤخر بکار رود.ترکیب ها:آجیل
فرویزلغتنامه دهخدافرویز. [ ف َرْ ] (اِ) فراویز. که سجاف جامه باشد. (برهان ). رجوع به فراویز و فریز شود.
فرویشلغتنامه دهخدافرویش . [ ف َرْ ] (اِ) تقصیر و فروگذاشت باشد. (برهان ) : راه دیو و عین فرویش است این تا نپنداری که درویش است این .امیر حسینی سادات (از حاشیه ٔ برهان چ معین از جهانگیری ). || تعطیل و کاهلی و درنگ . (برهان ): ب
فیروزآبادلغتنامه دهخدافیروزآباد. (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان رفسنجان که دارای 110 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، پسته و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فیروزآبادلغتنامه دهخدافیروزآباد. (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان قوچان که دارای 385 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فیروزآبادلغتنامه دهخدافیروزآباد. (اِخ ) دهی است از بخش اشکذر شهرستان یزد که دارای 1145 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . کار دستی مردم بافتن کرباس است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ابوعبدالرحمنلغتنامه دهخداابوعبدالرحمن . [ اَ ع َ دِرْ رَ ما ] (اِخ ) فیروز دیلمی . صحابی است . رجوع به فیروز... شود.
فیروز شدنلغتنامه دهخدافیروز شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کامیاب شدن . پیروز شدن . (یادداشت مؤلف ) : هر کس که شود به مال دنیا فیروزدر چشم کسان بزرگ باشد شب و روز. خاقانی .رجوع به فیروز شود.
فیروزآبادلغتنامه دهخدافیروزآباد. (اِخ ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان رفسنجان که دارای 110 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ، پسته و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فیروز آمدنلغتنامه دهخدافیروز آمدن . [ م َ دَ ] (مص مرکب ) پیروز آمدن . (فرهنگ فارسی معین ). پیروز شدن . رجوع به فیروز شدن و فیروز گشتن شود.
خسروشاذفیروزلغتنامه دهخداخسروشاذفیروز. [ خ ُ رَ / رُو ] (اِخ ) نام کوره حلوان است و شامل پنج طسوج می باشد به آن «استان خسرو شافیروز» نیز می گویند. (از معجم البلدان ).
خسروشافیروزلغتنامه دهخداخسروشافیروز. [ خ ُ رَ / رُو ] (اِخ ) نام کورت حلوان است و مشتمل بر پنج ناحیه می باشد. (از معجم البلدان ). رجوع به خسروشاذفیروز شود.
خسروفیروزلغتنامه دهخداخسروفیروز. [ خ ُ رَ / رُو ] (اِخ ) ابن فنا خسرو عضدالدوله ، مکنی به ابونصر هشتمین سلطان دیلمی فارس و عراق است (از 440 تا 447 هَ . ق .) او مغلوب سلاجقه شد. رجوع به ترجمه ٔ طبق
خسروفیروزلغتنامه دهخداخسروفیروز. [ خ ُ رَ / رُو ] (اِخ ) رکن الدوله وی بسال 373 هَ . ق . پس از مرگ مؤیدالدوله دیلمی به گرگان بتخت نشست تا آنکه فخرالدوله برادر او بیامد و شاهی گرفت چون برادر بشاهی نشست خسروفیروز باوی همراهی کرد. (
خسروفیروزلغتنامه دهخداخسروفیروز. [ خ ُ رَ / رُو ] (اِخ )ابومنصور پسر فخرالدوله که در سال 381 هَ . ق . از سیده بدنیا آمد. (از مجمل التواریخ و القصص ص 396).