فندلغتنامه دهخدافند. [ ف َ ] (اِ) بند. پند. مکر و حیله . (فرهنگ فارسی معین ). صورتی از فن عربی نیست بلکه صورتی از بند است . (یادداشت مؤلف ). مکر. حیله . زرق . فریب . سالوسی . (یادداشت دیگر). ترفند. (انجمن آرا) : نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فندلشکر فریاد نی خواس
فندلغتنامه دهخدافند. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از بخش گرمسار شهرستان دماوند که دارای 384 تن سکنه است . آب آن از حبله رود و محصول عمده اش غله ، پنبه ، بنشن ،مختصری انار، انجیر و کار دستی مردم بافتن قالیچه ، گلیم و جاجیم است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span cl
فندلغتنامه دهخدافند. [ ف ِ ] (ع اِ) کوه بزرگ . || شاخ درخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گونه ، که اخص از جنس است . (منتهی الارب ). نوع . (اقرب الموارد). || قوم فراهم آمده . || زمین باران نارسیده . || پاره ای از کوه به درازا. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، فنود، افناد. (اقرب الموار
فندلغتنامه دهخدافند.[ ف َ ن َ ] (ع اِمص ، اِ) دروغ . (منتهی الارب ). || درماندگی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ناسپاسی . (منتهی الارب ). کفر نعمت . (اقرب الموارد). || سستی عقل و رای از پیری و بیماری . (منتهی الارب ). || (مص ) تباه خرد شدن ازکلانسالی . || خطا کردن در قول و رای . || دروغ
فنددیکشنری عربی به فارسیردکردن , اثبات کذب چيزي را کردن , رد کردن , اعتراض کردن (به) , تکذيب کردن , عيب جويي کردن , مورد اعتراض قرار دادن
فژگندلغتنامه دهخدافژگند. [ ف َ گ َ ](ص مرکب ) فژغند. چرک آلود. پلید. چرکن . (برهان ). فژاکن . فژاگن . فژغند. فژگنده . رجوع به این کلمات شود.
فندشلغتنامه دهخدافندش . [ ف َ دَ ] (ع ص ) غلام فندش ؛ کودک هوشیار و توانا و سخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فندریلغتنامه دهخدافندری . [ ف َ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاهی که دارای 120 تن سکنه است . آب آن از نهر حبیب اﷲ و رودخانه ٔ تالار و محصول عمده اش غله ، برنج ، صیفی ومختصر توتون است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
فنداءةلغتنامه دهخدافنداءة. [ ف ِ دَ ءَ ] (ع اِ) تیشه ٔ تیز. (منتهی الارب ). رجوع به فِنْدَاءْیة شود.
فندادیقونلغتنامه دهخدافندادیقون . [ ] (معرب ، اِ) معجونی است از زنجبیل ، پلپل ، سنبل ، مصطکی ، عود بلسان ، تخم کرفس ، زیره ، پودنه ٔ دشتی و ساذج هندی با انگبین مستعمل در طب قدیم . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
فندشلغتنامه دهخدافندش . [ ف َ دَ ] (ع ص ) غلام فندش ؛ کودک هوشیار و توانا و سخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فندریلغتنامه دهخدافندری . [ ف َ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان شاهی که دارای 120 تن سکنه است . آب آن از نهر حبیب اﷲ و رودخانه ٔ تالار و محصول عمده اش غله ، برنج ، صیفی ومختصر توتون است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
فند زمانیلغتنامه دهخدافند زمانی . [ ف ِ دِزَ ] (اِخ ) سهل بن شیبان بن ربیعةبن زمان ، از بنی بکر و یکی از شعرای جاهلی است و در زمان خود سید بکر و پیشوای آن بود. در جنگ بکر شرکت جست و در حدود یکصد سال عمر کرد. در دیوان الحماسه از شعر او نمونه ای هست . وفاتش در حدود 90</spa
فند و فعللغتنامه دهخدافند و فعل . [ ف َ دُ ف ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) حیلت و مکر و اعمال تباه ، و بیشتر در صفت زنان آرند و اراده ٔ بی عفافی از آن کنند. اعمال نهانی و حیله کاری های زشت زن . حیله و مکر، خاصه در زنان . (یادداشت مرحوم دهخدا). فسق . فجور. حیله و تزویر. (یادداشت مرحوم دهخدا): چه فند
چندفندلغتنامه دهخداچندفند. [ چ َ ف َ ] (اِ) ترس و بیم و نهیب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیم و نهیب که بر مردم افتد. (از اوبهی ).
حوراسفندلغتنامه دهخداحوراسفند. [ ح َ اِ ف َ ] (اِ مرکب ) رستنیی است که آنرا بستان افروز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
چراغان روز اسفندلغتنامه دهخداچراغان روز اسفند. [ چ َ / چ ِ ن ِ زِ اِ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روز سوم از فردجان ، که بتازی «خمسه ٔ مسترقه » گویند و فارسیان در آنروز جشن کنند و آتش افروزند. و در سروری است که در آن روز جشن چراغان کنند، نه شب . (آنندراج ). روز سوم اسف
ستافندلغتنامه دهخداستافند. [ س ِ ف َ ] (اِ) رواق و پیش خانه و تماشاگاه ومنظر خانه . (ناظم الاطباء). صفه ٔ بلند. (آنندراج ).
سفنداسفندلغتنامه دهخداسفنداسفند. [ س ِ ف َ اِ ف َ ] (اِ مرکب ) خردل سفید بستانی و بری . (داود ضریر انطاکی ) (فهرست مخزن الادویه ) .