فسونگرلغتنامه دهخدافسونگر. [ ف ُ گ َ ] (ص مرکب ) فسون خوان . فسون ساز. آنکه جادو و نیرنگ کند : فسونگر چو بر تیغ بالا رسیدز دیبا یکی پر بیرون کشید. فردوسی .فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم .
فسونگرفرهنگ فارسی عمید= افسونگر: ◻︎ چنان کز فسونگر گریزند دیوان / به صد میل از ایشان گریزد فسونگر (قطران: ۱۲۱).
گرگ فسونگرلغتنامه دهخداگرگ فسونگر. [ گ ُگ ِ ف ُ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا و عالم است . || آسمان . (برهان ) (آنندراج ).
فسونگریلغتنامه دهخدافسونگری . [ ف ُ گ َ ] (حامص مرکب ) افسون . فسون . فسون خواندن . فسون کردن : پیش افسون آنچنان پریی نتوان رفت بی فسونگریی .نظامی .
فسونگریلغتنامه دهخدافسونگری . [ ف ُ گ َ ] (حامص مرکب ) افسون . فسون . فسون خواندن . فسون کردن : پیش افسون آنچنان پریی نتوان رفت بی فسونگریی .نظامی .
گرگ فسونگرلغتنامه دهخداگرگ فسونگر. [ گ ُگ ِ ف ُ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا و عالم است . || آسمان . (برهان ) (آنندراج ).
مارفسافرهنگ فارسی عمید= مارافسا: ◻︎ مارفسای ارچه فسونگر بُوَد / کشته شود عاقبت از مار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۷).
چاره جوییفرهنگ فارسی عمیدچارهاندیشی؛ جستجوی راه علاج: ◻︎ فسونگر در حدیث چارهجویی / فسونی بِه ندید از راستگویی (نظامی۲: ۱۴۰).
نغزگوییلغتنامه دهخدانغزگویی . [ ن َ ] (حامص مرکب ) نغزگفتاری . شیرین سخنی . عمل نغزگو : فسانه بود خسرو در نکوئی فسونگر بود وقت نغزگوئی .نظامی .
سبزچادرلغتنامه دهخداسبزچادر. [ س َ دُ ] (ص مرکب ) کنایه از روزگار : سرگشته کرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد از این فسونگر زن فعل سبز چادر.خاقانی .
فسونگریلغتنامه دهخدافسونگری . [ ف ُ گ َ ] (حامص مرکب ) افسون . فسون . فسون خواندن . فسون کردن : پیش افسون آنچنان پریی نتوان رفت بی فسونگریی .نظامی .
افسونگرفرهنگ فارسی عمیدآنکه پیشهاش افسون کردن و افسون خواندن است؛ کسی که افسون میخواند؛ ساحر؛ جادوگر؛ افسونخوان.
گرگ فسونگرلغتنامه دهخداگرگ فسونگر. [ گ ُگ ِ ف ُ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا و عالم است . || آسمان . (برهان ) (آنندراج ).
افسونگردیکشنری فارسی به انگلیسیcaptivator, charmer, enchanter, enchanting, glamorous, glamourous, spellbinder, wizard