فرخستهلغتنامه دهخدافرخسته . [ ف َ خ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) خسته و برزمین کشیده . (برهان ). کشته ٔ برزمین کشیده . (اسدی ) : او می خورد به شادی و کام دل دشمن نزار گشته و فرخسته . ابوالفضل عباسی .به هر ت
فرخستهفرهنگ فارسی عمید۱. خسته.۲. زخمی و بر زمینکشیدهشده: ◻︎ او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی: شاعران بیدیوان: ۱۳۵).۳. پایمالشده.
فرخشتهلغتنامه دهخدافرخشته . [ ف َ خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) نانی باشد کوچک که از خمیر سازند و درون آن را از مغز بادام و پسته و لوزینه های دیگر پر کنند و بر روی تابه پزند و شیره ٔ قند بر آن ریزند و بخورند و آن را به عربی قطائف خوانند. (برهان ). به این معنی فرخشه صحیح
فرخستنلغتنامه دهخدافرخستن . [ ف َ خ َ ت َ ] (مص ) بر زمین کشیدن . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرخسته شود.
فرخشتهلغتنامه دهخدافرخشته . [ ف َ خ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) نانی باشد کوچک که از خمیر سازند و درون آن را از مغز بادام و پسته و لوزینه های دیگر پر کنند و بر روی تابه پزند و شیره ٔ قند بر آن ریزند و بخورند و آن را به عربی قطائف خوانند. (برهان ). به این معنی فرخشه صحیح
غفجلغتنامه دهخداغفج . [ غ ُ ] (اِ) آبگیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (فرهنگ اوبهی ). غفج و آبگیر و شمر یکی باشد. (فرهنگ اسدی ). مغاک . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 74). گو. گودال . حفره : به هرتلی بر از خسته گروهی به هر غفجی بر از
غفچیلغتنامه دهخداغفچی . [ غ َ ] (اِ) گودال . (جهانگیری ) گودال و جای عمیق . (از برهان قاطع) (آنندراج ). آبدان بود اما غفچ درست تراست و غفچ مغاک بود. (فرهنگ اسدی ). آبدان . ژی . گوژی . آبگیر. (صحاح الفرس ). تالاب غدیر. شمر. آبکند، این کلمه همان «غفچ » است با یای نکره و وحدت ، و این اشتباه از ل
پنجاهلغتنامه دهخداپنجاه . [ پ َ ] (عدد، ص ، اِ) عددی از دَهگانها بعد از چهل و نه و پیش از پنجاه ویک و نماینده ٔ آن در ارقام هندیه این صورت است 50 و در حساب جمل از آن به «ن » عبارت کنند. خمسون . خمسین : چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف