فراشیدنلغتنامه دهخدافراشیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) لرزیدن و خود را به هم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان ). افراشیدن . فراخیدن . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فراشا شود.
فروشدنلغتنامه دهخدافروشدن . [ ف ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرودآمدن . پایین آمدن . (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن . از بلندی پایین رفتن : به گور وی فروشدند و دفن کردندش . (مجمل التواریخ و القصص ).لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش زهر است همی چون فروشد از کام . <p class
فروشیدنلغتنامه دهخدافروشیدن . [ ف ُ دَ ] (مص ) فروختن . (آنندراج ) : زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم وز زیان آن دم محیص .مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).
فراشدنلغتنامه دهخدافراشدن .[ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درشدن . درآمدن : فراشو چو بینی در صلح بازکه ناگه در توبه گردد فراز. سعدی .رجوع به فرا، فرارفتن ، فرازرفتن وفرازشدن شود.
برفراشیدنلغتنامه دهخدابرفراشیدن . [ ب َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) فراشیدن : اقشعرار؛ از بیم برفراشیدن . (المصادر زوزنی ). رجوع به فراشیدن شود.
برفراخیدنلغتنامه دهخدابرفراخیدن . [ ب َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) راست ایستادن . (ناظم الاطباء). || موی بر اندام راست شدن . (حاشیه ٔ منتهی الارب ). || بر خود لرزیدن . فسره گرفتن . اقشعرار. قشعریره پیدا کردن . (از منتهی الارب ). فراشیدن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فراخیدن و فسره و فراشیدن و فراشا شود.<br
فراخیدنلغتنامه دهخدافراخیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) موی در بدن برخاستن و راست ایستادن . (برهان ). فراشیدن . افراشیدن . فراخه . فراشه . اقشعرار. (یادداشت بخط مؤلف ). || از هم جدا کردن . (برهان ). رجوع به فراخه شود.
فراشالغتنامه دهخدافراشا. [ ف َ ] (اِمص ) حالتی که آدمی را از به هم رسیدن تب واقع میشود و آن خمیازه و به هم کشیدن پوست بدن و راست شدن موی براندام باشد و آن حالت را به عربی قشعریره خوانند. (برهان ) : هرکه در تن او خلطی بد بود در حال جماع فراشا به پشت او برآید و اندام او ن
خلغتنامه دهخداخ . (حرف ) حرف نهم است ازالفبای فارسی و هفتم از الفبای عربی و بیست و چهارم از الفبای ابجد و نام آن خاء است و در حساب جُمَّل ششصد بود و در حساب ترتیبی فارسی نماینده ٔ عدد نه و در حساب ترتیبی عربی نماینده ٔ هفت است . و آن از حروف روادف و از حروف خاکی است . (برهان قاطع در کلمه ٔ
افراشیدنلغتنامه دهخداافراشیدن . [ اَ دَ ] (مص ) افراشتن . (یادداشت مؤلف ).- برافراشیدن موی ؛ اقشعرار. یعنی موی بر اندام خاستن و پوستها فراهم آمدن از ترس .
برفراشیدنلغتنامه دهخدابرفراشیدن . [ ب َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) فراشیدن : اقشعرار؛ از بیم برفراشیدن . (المصادر زوزنی ). رجوع به فراشیدن شود.