فراشالغتنامه دهخدافراشا. [ ف َ ] (اِمص ) حالتی که آدمی را از به هم رسیدن تب واقع میشود و آن خمیازه و به هم کشیدن پوست بدن و راست شدن موی براندام باشد و آن حالت را به عربی قشعریره خوانند. (برهان ) : هرکه در تن او خلطی بد بود در حال جماع فراشا به پشت او برآید و اندام او ن
فراشالغتنامه دهخدافراشا. [ ف َ ] (اِخ ) قریه ٔ معروفی است در سواد عراق از اعمال نهر ملک که منزل حاج است بعد از صرصر. (از معجم البلدان ). رجوع به فراشة شود.
فروشالغتنامه دهخدافروشا. [ ف ُ] (نف ) فروشنده . (آنندراج ). فروشنده و بایع. || (اِمص ) بیع و خرید و فروخت . (ناظم الاطباء).
فراشانلغتنامه دهخدافراشان . [ ف َ ] (ع اِ) دو رگ سبزرنگ زیر زبان . || دو آهن پاره که بدان فسار ستور را به کام لگام بندند. (منتهی الارب ). رجوع به فراش شود.
فراشاهلغتنامه دهخدافراشاه . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد، واقع در 12هزارگزی باختر تفت ، متصل به جاده ٔ ارنون به تفت و یزد. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 1109 تن سکنه است . از قنات مشروب م
فراشارupwashواژههای مصوب فرهنگستانحرکت روبهبالای جریان هوا در جلوی لبۀ حملۀ بالهای فروصوتی که باعث ایجاد بَرار مثبت میشود
فراشارششناسیmetarheologyواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از شارششناسی که بینابین درشتشارششناسی و ریزشارششناسی قرار میگیرد
زاویۀ فراشارupwash angleواژههای مصوب فرهنگستانمیزان انحراف جریان سیال از صفحۀ تقارن بال در حین عبور از لبۀ حملۀ ماهیوار
فراشیدنلغتنامه دهخدافراشیدن . [ ف َ دَ ] (مص ) لرزیدن و خود را به هم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان ). افراشیدن . فراخیدن . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فراشا شود.
برفراخیدنلغتنامه دهخدابرفراخیدن . [ ب َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) راست ایستادن . (ناظم الاطباء). || موی بر اندام راست شدن . (حاشیه ٔ منتهی الارب ). || بر خود لرزیدن . فسره گرفتن . اقشعرار. قشعریره پیدا کردن . (از منتهی الارب ). فراشیدن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فراخیدن و فسره و فراشیدن و فراشا شود.<br
فراشةلغتنامه دهخدافراشة. [ ف َ ش َ ] (اِخ ) دهی میان بغداد و حله . (منتهی الارب ). از بغداد تا دیه صرصر دو فرسنگ و از او تا دیه فراشه هفت فرسنگ [ است ] . (نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ج 3ص 166). دهی است بر سر راه بغداد به ن
قشعریرةلغتنامه دهخداقشعریرة. [ ق ُ ش َ رَ ] (ع اِمص ) چنده . لرزه . لرز. فراخه و فسره . (از منتهی الارب ). گویند: اخذته القشعریرة؛ یعنی فراخه گرفت او را. (منتهی الارب ). فراشا. (ناظم الاطباء) (رشیدی ) (السامی ) (بحر الجواهر) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || در نظر پزشکان سرماخوردگی کمی است که پیش از تب
فراشانلغتنامه دهخدافراشان . [ ف َ ] (ع اِ) دو رگ سبزرنگ زیر زبان . || دو آهن پاره که بدان فسار ستور را به کام لگام بندند. (منتهی الارب ). رجوع به فراش شود.
فراشاهلغتنامه دهخدافراشاه . [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد، واقع در 12هزارگزی باختر تفت ، متصل به جاده ٔ ارنون به تفت و یزد. ناحیه ای است کوهستانی و معتدل که دارای 1109 تن سکنه است . از قنات مشروب م
فراشارupwashواژههای مصوب فرهنگستانحرکت روبهبالای جریان هوا در جلوی لبۀ حملۀ بالهای فروصوتی که باعث ایجاد بَرار مثبت میشود
فراشارششناسیmetarheologyواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از شارششناسی که بینابین درشتشارششناسی و ریزشارششناسی قرار میگیرد