فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخارة. (اقرب الموارد) : ای شده غره به ملک و مال و جوانی هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است . ناصرخسرو.خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه دین عرب را پناه ملک عجم
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َخ ْ خا ] (اِخ ) موسوی ، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری . مردی عالم ، فاضل ، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام «الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طالب » است . رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص 509 شود.
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف َخ ْ خا ] (ع اِ) سبو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سفال . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). سفالینه . (منتهی الارب ). خزف را نامند که به فارسی سفال است . (فهرست مخزن الادویه ). خزف . صلصال . گل پخته را گویند پیش از پختن . (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر بمعنی سفال پز و کوز
فخارلغتنامه دهخدافخار. [ ف ِ ] (ع مص ) نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. (منتهی الارب ). مصدر دوم باب مفاعله است ، چون قیاس و مقایسه . رجوع به مفاخره شود.
فیخارلغتنامه دهخدافیخار. (اِخ ) دهی است از بخش صیدآباد شهرستان دامغان که دارای 200 تن سکنه است . آب آن از چشمه ٔ فیخار و محصول عمده اش غله ، صیفی و مختصری انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فخورلغتنامه دهخدافخور. [ ف َ ] (ع ص ) نازنده . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل ص 76) (منتهی الارب ). به تکلف ستاینده خویشتن را. فخرکننده . (اقرب الموارد). || ناقه ٔ بزرگ پستان کم شیر. (منتهی الارب ). و گوسفند اهلی بزرگ پستان و کم شیر. (از اقرب الموارد). ||
فخورلغتنامه دهخدافخور. [ ف ُ ] (ع مص ) نازیدن . || نازیدن به خوی نیکو. || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب ). رجوع به فخر و فخار شود.
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َ رَ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || نازیدن به خوی نیک . (منتهی الارب ). فخار. خودستایی به خصال و مناقب و مکارم بر حسب و نسب درباره ٔ خود یا پدران خود. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || افزون داشتن کسی را بر کسی
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َخ ْ خا رَ ] (ع اِ) یک فَخّار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فَخّار شود.
فخاریلغتنامه دهخدافخاری . [ ف َخ ْ خا ری ی ] (ع ص ) داشگر. (دستوراللغه ). و این غیر از خزاف است که سفالینه فروش باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). بائعالفخار. (اقرب الموارد).
فخارياتدیکشنری عربی به فارسیسفالين , سفال , ظروف گلي , گل سفالي , سفالگري , کوزه گري , کوزه گرخانه , ظروف سفالين
فخرلغتنامه دهخدافخر.[ ف َ ] (ع مص ) چیره شدن بر کسی در مفاخرت . || چیره شدن بر کسی در نبرد. رجوع به فخار شود. || نازیدن . (منتهی الارب ). مباهات . بالیدن . فخار. فخارة. افتخار. (یادداشت بخط مؤلف ). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم چه درباره ٔ خود وچه درباره ٔ پدران خود. (اقرب المو
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َ رَ ] (ع مص ) نازیدن . (منتهی الارب ). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || نازیدن به خوی نیک . (منتهی الارب ). فخار. خودستایی به خصال و مناقب و مکارم بر حسب و نسب درباره ٔ خود یا پدران خود. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || افزون داشتن کسی را بر کسی
فخارةلغتنامه دهخدافخارة. [ ف َخ ْ خا رَ ] (ع اِ) یک فَخّار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فَخّار شود.
فخاریلغتنامه دهخدافخاری . [ ف َخ ْ خا ری ی ] (ع ص ) داشگر. (دستوراللغه ). و این غیر از خزاف است که سفالینه فروش باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). بائعالفخار. (اقرب الموارد).
فخارياتدیکشنری عربی به فارسیسفالين , سفال , ظروف گلي , گل سفالي , سفالگري , کوزه گري , کوزه گرخانه , ظروف سفالين
دیرالفخارلغتنامه دهخدادیرالفخار. [ دَ رُل ْ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از دیرهای مصر است در فیوم . (از تاج العروس ).
افخارلغتنامه دهخداافخار. [ اِ] (ع مص ) افزون داشتن یکی را بر دیگری در فخر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کسی را بر کسی فخر نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). || فرزند نیکو آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
ابن الفخارلغتنامه دهخداابن الفخار. [ اِ نُل ْ ف َخ ْ خا ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن علی البیری اندلسی . از اعاظم ادبا و نحات . او استاد قرائت و ادب شاطبی وابن زمرک وزیر و لسان الدین بن خطیب و دیگر مشاهیر ادب اندلس است . وفات او به سال 754 هَ .ق . بوده است .
ابن الفخارلغتنامه دهخداابن الفخار. [ اِ نُل ْ ف َخ ْ خا ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عمربن الفخار، از مردم قرطبه . او به اشعار و نوادر عرب واقف و گویند مستجاب الدعوه بوده است . و در 419 هَ .ق . وفات کرده است .