فاسیلغتنامه دهخدافاسی . (اِخ ) شیخ محمد المهدی بن احمدبن علی بن یوسف . مؤلف شرح دلائل الخیرات . از آثارش این کتب به چاپ رسیده است : 1- تحفةالملوک . 2- مطالع المسرات بجلاء، که همان شرح دلائل الخیرات است . درگذشت او را در سال
فاسیلغتنامه دهخدافاسی . (اِخ ) عبدالقادربن علی بن یوسف ، مکنی به ابومحمد. امام دانشمند، محدث و مفسر صوفی و آشنابه تمام دانشهای زمان بود که تمام بزرگان مغرب (کشورهای شمال افریقا) بر بزرگی او متفق اند. از کودکی نامش بر زبانها بود و سپس آوازه ٔ شهرت او در سراسر کشورهای اسلامی پیچید. از هر طرف مر
فاسیلغتنامه دهخدافاسی . (اِخ ) عبدالواحدبن محمدبن احمد. دانشمندی از مردم فاس بود که در آنجا به سال 1172 هَ . ق . متولد شد و در سال 1213 هَ . ق . درگذشت . رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص <span class
فاز پراکندهdisperse phase, dispersed phaseواژههای مصوب فرهنگستانفازی از یک سامانه، شامل ذرات یا قطرات مادهای که در فاز دیگر پراکنده میشود
قاعدۀ فازphase rule, Gibbs phase ruleواژههای مصوب فرهنگستانبرای هر سامانۀ تعادلی رابطۀ P + F = C + 2 برقرار است که در آن P تعداد فازهای مجزا و C تعداد اجزا و F درجۀ آزادی سامانه باشد
ولتاژ فازphase voltage, phase-element voltageواژههای مصوب فرهنگستانولتاژ بین دو سر یک عنصر فاز (phase element)
تبدیل فازphase transformation1واژههای مصوب فرهنگستانتبدیلی در نظریة میدان و مکانیک کوانتومی که با ضرب کردن تابع موج یک سامانه در تابعی نمایی حاصل میشود
فاسیولنلغتنامه دهخدافاسیولن . [ ل ُ ] (معرب ، اِ) لوبیای سفید. اصوفورون . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فاسولیا و فاسلو شود.
فاسیةلغتنامه دهخدافاسیة. [ ی َ] (ع اِ) خبزدوک . بسیار بدبوست . (فهرست مخزن الادویه ). فاسیاء. جعل . سرگین گردانک . رجوع به فاسیاء شود.
فاسیاءلغتنامه دهخدافاسیاء. (ع اِ) خنفساء. (اقرب الموارد). خبزدوک . (منتهی الارب ). به عربی خنفساء است ، و گفته اند نوعی از آن است . (فهرست مخزن الادویه ). فاسیه . خرچسنه . خبزدوک . خبزدو. سرگین گردانک . جعل . رجوع به خبزدوک شود.
فاسیسلغتنامه دهخدافاسیس . (اِ) عصای ریاسَت . فوستل دو کولانژ آرد: نشان اقتدار حکام روم قدیم بود که همیشه در پیشاپیش آنان میکشیدند. عصای مزبور دسته ای از شاخه های درخت سندر بود که آن را گرد تبری با تسمه های سرخ میبستند. طول آن معمولاً تا سینه ٔ مرد میانه قامت بودو قطر آن دست را پر میکرد. تبر را
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن منصور فاسی مالکی ، مکنّی به ابوالحسن . رجوع به علی فاسی شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محمدبن قطان فاسی ، مکنّی به ابوالحسن . رجوع به علی فاسی (ابن محمدبن ...) شود.
علی مالکیلغتنامه دهخداعلی مالکی . [ ع َ ی ِ ل ِ ] (اِخ ) ابن منصور فاسی مالکی . مکنی به ابوالحسن . رجوع به علی فاسی شود.
فاسیولنلغتنامه دهخدافاسیولن . [ ل ُ ] (معرب ، اِ) لوبیای سفید. اصوفورون . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فاسولیا و فاسلو شود.
فاسیةلغتنامه دهخدافاسیة. [ ی َ] (ع اِ) خبزدوک . بسیار بدبوست . (فهرست مخزن الادویه ). فاسیاء. جعل . سرگین گردانک . رجوع به فاسیاء شود.
فاسیاءلغتنامه دهخدافاسیاء. (ع اِ) خنفساء. (اقرب الموارد). خبزدوک . (منتهی الارب ). به عربی خنفساء است ، و گفته اند نوعی از آن است . (فهرست مخزن الادویه ). فاسیه . خرچسنه . خبزدوک . خبزدو. سرگین گردانک . جعل . رجوع به خبزدوک شود.
فاسیس هندیلغتنامه دهخدافاسیس هندی . [ سی س ِ هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بابری است . (فهرست مخزن الادویه ). آن را نوعی از ریحان ونیز قسمی از خربزه دانسته اند. رجوع به بابری شود.
حفاسیلغتنامه دهخداحفاسی . [ ح َ ] (ع ص ) حیفس . حیفسی . حیفساء. حفیساء. حفیسی . کوتاه و درشت سطبر بی خیر. || مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب ).
رشید الفاسیلغتنامه دهخدارشید الفاسی . [ رَ دُل ْ ] (اِخ ) یا رشید الفارسی یا رشید الهجری . رجوع به رشید الهجری شود.
متفاسیلغتنامه دهخدامتفاسی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) آماده و حاضر برای خروج باد و گند کردن . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفاسی شود.
جرفاسیلغتنامه دهخداجرفاسی . [ ج ِ ] (اِخ ) اعین . مولای ابن جرفاس است . وی از روات بود و از حسن روایت کرد و ابوعقیل شاهین حاجب مروزی از او روایت داشت . (از لباب الانساب ).
جرفاسیلغتنامه دهخداجرفاسی . [ ج ِ ] (ص نسبی ) منسوب است به جرفاس که نام مردی است و اعین جرفاسی بدو منسوب است . (از لباب الانساب ). و رجوع به جرفاسی و (اعین ) شود.