غولهلغتنامه دهخداغوله . [ غ َ / غُو ل َ / ل ِ ] (ص ) مردم خام بیعقل . (فرهنگ جهانگیری ). مردم بیعقل و خام و کودن . (برهان قاطع). با کلمه ٔ خُل مقایسه شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
غولهلغتنامه دهخداغوله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) بمعنی غولَک . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ). غُلَّک . طَبل . کولک . قُلَّک . رجوع به غولک و قلک شود. || انبار غله . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ) : خشک زارا که کشتز
پیغولهلغتنامه دهخداپیغوله . [ پ َ /پ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) پیغله . بیغله . بیغوله . کنج و گوشه ٔ خانه . (برهان ). زاویه : پنج قلاشیم در پیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زندچرخ مردم خوار گویی خصم م
غولچهلغتنامه دهخداغولچه . [ چ َ ] (اِخ ) سالم بن عبداﷲ، مکنی به ابومعمر. از اکابر فقهای شافعیه بود و در علوم مختلف تبحر داشت . در حق او گفته اند: مثل او از پل بغداد نگذشته است . او راست : «کتاب اللمع فی رد اهل البدع » در مسائل اصول اعتقاد و موارد اختلاف با اهل اعتزال و الحاد. وی به سال <span c
غولیهلغتنامه دهخداغولیه . [ لی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از فرق میان حضرت عیسی و حضرت محمد (ص ). (از فهرست ابن الندیم ).
غویلهلغتنامه دهخداغویله . [ غ ُ وِ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میربچه رامهرمز شهرستان اهواز که در 8هزارگزی باختری رامهرمز و 8هزارگزی جنوب شوسه ٔ رامهرمز به هفتگل واقعاست . دشت و گرمسیر است . سکنه ٔ آن <span class="hl" dir="
غولدنگلغتنامه دهخداغولدنگ . [ دَ ] (ص مرکب ) غول تشنگ . آدم قدبلند بدترکیب . از معنی غول بمعنی دیو مأخوذ است . (از فرهنگ نظام ).غول دنگ یا غوله دنگ بمعنی گرد و فربه و سمین . || شریر و فتنه جو و فتنه انگیز. (ناظم الاطباء).
غولکلغتنامه دهخداغولک . [ ل َ ] (اِ) کوزه ای باشد که تمغاچیان و مردم مشاهد متبرکه دارند تا زر و سیمی که از مردم بگیرند یا مردم بطریق نذر نهند در میان آن اندازند.(فرهنگ جهانگیری ). کوزه ٔ چرم کرده که تمغاچیان و محترفه زر در آن اندازند. (فرهنگ رشیدی ). کوزگک سفالین یا صندوقچه ای فلزی که کودکان
غلکلغتنامه دهخداغلک . [ غ ُل ْ ل َ ] (اِ) کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن کنند، و تمغاچیان و راهداران و غیرهم زری که از مردم بگیرند در آن کوزه ریزند، و در بعضی از مزارها و بقعه ها نیز هست که مجاوران و خدمه ٔ آنجا زر خیرات و نذورات در آن ریزند و در قمارخانه ها معمول و «غل
زردآلولغتنامه دهخدازردآلو. [ زَ ] (اِمرکب ) زردالو. درختی است از تیره ٔ گلسرخیان جزو دسته ٔ بادامی ها که دارای میوه ٔ شفت می باشد. آنچه را که بنام هسته ٔ میوه ٔ این درخت می نامیم عبارت از درون بر و دانه می باشد. منشاء این گیاه را ارمنستان میدانند، ولی بطور قطع اصل این درخت از آسیای غربی و مرکزی
پیغولهلغتنامه دهخداپیغوله . [ پ َ /پ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) پیغله . بیغله . بیغوله . کنج و گوشه ٔ خانه . (برهان ). زاویه : پنج قلاشیم در پیغوله ای با حریفی کو رباب خوش زندچرخ مردم خوار گویی خصم م
خرغولهلغتنامه دهخداخرغوله . [ خ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) گیاهی است دوایی که بعربی لسان الحمل گویند. خرغول . (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری ) : باشد چو ز ضعف معده ات بول الدم ضعف تو از آن زیاده گردد هر دم گر شربت زرک و آب خرغوله
شاغولهلغتنامه دهخداشاغوله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) شمله ٔ دستار باشد. (فرهنگ جهانگیری ). بر وزن و معنی شاشوله است که عِلاقه و شمله ٔ دستار باشد. (برهان قاطع). طره ٔ دستارکه از عمامه بیاویزند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). شمله و عِلاقه ٔ دستار. (ناظم الاطباء) <sp
نغولهلغتنامه دهخدانغوله . [ ن َ ل َ / ل ِ ] (اِ) زلف . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). موی پیچیده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). زلف خوبان . (از برهان قاطع). بعضی گویند: موی های سر که زنان بهم آورده بر سر گره دهند و آن را در عرف هند جوزا خوانند. (آنندراج ) <
مرغولهلغتنامه دهخدامرغوله . [ م َ ل َ / ل ِ ](ص ، اِ) به معنی مرغول است یعنی پیچ و تاب زلف و کاکل تاب خورده . (برهان ). پیچ و تاب موی پیچیده . (غیاث ). موی پیچیده چون موی زلف و کاکل و خط. (آنندراج ).- مرغوله موی ؛ مرغول موی . کسی که