عیشفرهنگ فارسی عمید۱. خوشگذرانی؛ خوشی و شادمانی.۲. [قدیمی] زیستن؛ زندگی کردن.۳. (اسم) [قدیمی] زندگی.۴. (اسم) [قدیمی] طعام؛ خوراک؛ خوردنی.
عیشلغتنامه دهخداعیش . [ ع َ ] (ع اِ) زندگانی . (منتهی الارب ). حیات حیوانی . (از اقرب الموارد). زیست . زندگی : بر تو در سعادت همواره باز بادعیش تو باد دایم با یار مهربان . منوچهری .چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی چون ریگ ر
عیشلغتنامه دهخداعیش . [ ع َ ] (ع مص ) زیستن . (از منتهی الارب ).زندگانی کردن . (آنندراج ). زیست و زیست کردن . (از ناظم الاطباء). مَعاش . مَعیش . مَعیشة. عَیشة. عَیشوشة. رجوع به معاش و معیش و معیشة و عیشة و عیشوشة شود.
دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون هسHess's lawواژههای مصوب فرهنگستانقانونی که نشان میدهد گرمای پخششده یا جذبشده در واکنش شیمیایی یکمرحلهای یا چندمرحلهای یکسان است متـ . قانون ثابت بودن جمع گرماها law of constant heat summation
گاز همراهassociated gas, gas-cap gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازیشکلی که بهصورت فاز گازی در شرایط دما و فشار مخازن نفتی وجود دارند
گاز حقیقیreal gas, imperfect gasواژههای مصوب فرهنگستانگازی که به علت برهمکنش بین مولکولی، خواص آن با خواص گاز آرمانی متفاوت است
عیشستانلغتنامه دهخداعیشستان . [ ع َ / ع ِ ش ِ ] (اِ مرکب ) محل عیش و عشرت و خوش گذرانی . عیشدان . عیش خانه : اگر رزم است ، رنگین از حسامش وگر بزم است عیشستان ز جامش .نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
عیشکاهلغتنامه دهخداعیشکاه . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیش کاهنده . کم کننده ٔ عیش : من و عشق تو شاخ و برگ یک لختیم در معنی بلی خویشی بود با غم فزایان عیشکاهان را.طالب آملی (از آنندراج ).
عیشوبختلغتنامه دهخداعیشوبخت . [ ب ُ ] (اِخ ) نام رئیس نصارای ایرانی به مائه ٔ هشتم میلادی است . او راست کتاب دستوران . رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 51 و ایران در زمان ساسانیان ص 76 شود.
عیشوشةلغتنامه دهخداعیشوشة. [ ع َ ش َ ] (ع مص ) زیستن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَیش . رجوع به عیش (ع مص ) شود.
عیشگاهلغتنامه دهخداعیشگاه . [ ع َ / ع ِ ] (اِ مرکب ) تفرج گاه و محل عیش و عشرت و تفرج وگشت . (ناظم الاطباء). عیشستان . عشرت کده : درون تیره دلان عیشگاه سلطانست چرا که دزد شب تار میشود محظوظ.نعمت اﷲخان عالی (
عیشستانلغتنامه دهخداعیشستان . [ ع َ / ع ِ ش ِ ] (اِ مرکب ) محل عیش و عشرت و خوش گذرانی . عیشدان . عیش خانه : اگر رزم است ، رنگین از حسامش وگر بزم است عیشستان ز جامش .نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
عیشکاهلغتنامه دهخداعیشکاه . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیش کاهنده . کم کننده ٔ عیش : من و عشق تو شاخ و برگ یک لختیم در معنی بلی خویشی بود با غم فزایان عیشکاهان را.طالب آملی (از آنندراج ).
عیشوبختلغتنامه دهخداعیشوبخت . [ ب ُ ] (اِخ ) نام رئیس نصارای ایرانی به مائه ٔ هشتم میلادی است . او راست کتاب دستوران . رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 51 و ایران در زمان ساسانیان ص 76 شود.
عیشوشةلغتنامه دهخداعیشوشة. [ ع َ ش َ ] (ع مص ) زیستن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَیش . رجوع به عیش (ع مص ) شود.
عیشگاهلغتنامه دهخداعیشگاه . [ ع َ / ع ِ ] (اِ مرکب ) تفرج گاه و محل عیش و عشرت و تفرج وگشت . (ناظم الاطباء). عیشستان . عشرت کده : درون تیره دلان عیشگاه سلطانست چرا که دزد شب تار میشود محظوظ.نعمت اﷲخان عالی (
خباشات العیشلغتنامه دهخداخباشات العیش . [ خ ُ تُل ْ ع َ ] (ع اِ مرکب ) آنچه بگیر آورده باشند از طعام و مانند آن . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از تاج العروس ) (از آنندراج ).
خوش عیشلغتنامه دهخداخوش عیش . [ خوَش ْ / خُش ْ ع َ / ع ِ ] (ص مرکب ) مرفه الحال . خوش زندگی . (یادداشت مؤلف ): مُغفُر؛ خوش عیش . گشاده روزی . غیسانه ؛ زن نرم و نازک و خوش عیش . (منتهی الارب ). نغمه ؛ خوش عیش شدن . (تاج المصادر
معیشلغتنامه دهخدامعیش . [ م َ ] (ع مص ) زیستن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). عیش . معاش . معیشة. و رجوع به معیشة شود. || (اِ) زندگانی . || آنچه بدان زندگانی کنند. || جایی که در آن زندگانی کنند. ج ، معایش . (ناظم الاطباء). و رجوع به معیشة شود.
متعیشلغتنامه دهخدامتعیش . [ م ُ ت َ ع َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آن که او را اندک کفاف باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). آن که وی را کفاف اندک بود. (ناظم الاطباء). || آن که به تکلف اسباب معیشت فراهم کند و آن که طلب معیشت کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعیش شود.