عقابینفرهنگ فارسی عمید۱. = عُقاب۲. دو قطعه چوب یا چهارپایه که در قدیم گناهکار را به آن میبستند و تازیانه میزدند.
عقابینلغتنامه دهخداعقابین . [ ع ُ ب َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عقاب (در حال نصب و جر، و در تداول فارسی رعایت این قاعده نشود). عقابان . || دو چوب است که پوست را میان آن کشند. (از لسان العرب ). دو چوب بلند که مجرمان را بدان بندند. (غیاث اللغات ). دو چوب بلندی که وزیر نوشیروان برپا کرده حمزه را در پوست گا
عقابینفرهنگ فارسی معین( ~ . بَ یا بِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - تثنیه عقاب ؛ دو عقاب . 2 - دو قطعه چوب که گناهکار را بر آن می بستند و تازیانه می زدند.
ژاکبینلغتنامه دهخداژاکبین . [ ک ُ ] (اِخ ) نام یکی از معروفترین انجمن های سیاسی انقلاب فرانسه . این انجمن متشکل بود از دسته ای از انقلابیون که جلسات خود را در صومعه ٔ قدیمی ژاکوبین واقع در کوچه ٔ سنت هونره در شهر پاریس منعقد میساختند و آن در اکتبر سال 1789 م .
حقبینفرهنگ مترادف و متضاد۱. باانصاف، دادگر، عادل، منصف ۲. حقیقتبین، درستنگر، واقعبین ۳. واقعگرا، واقعیتگرا ≠ پندارگرا
عقابیانAccipitridaeواژههای مصوب فرهنگستانتیرهای از راستۀ شاهینسانان که شکارچیانی قدرتمند با بالهای عریض هستند و منقار قلابدار و پاهایی قوی و چنگالهای تیز دارند و گوشتخوار و لاشهخوار هستند
سرخسعقابیانDennstaedtiaceaeواژههای مصوب فرهنگستانیکی از پانزده تیرۀ بسپایکسانان (Polypodiales) که جزو پیشرفتهترین سرخسها محسوب میشوند و فراوانترین سرخس جهان، یعنی سرخسعقابی، نیز در این تیره قرار دارد؛ گیاهان این تیره اغلب برگهای درشت و بسیار منقسم دارند؛ هاگینههای آنها کوچک است و درون حاشیهای با هاگینهپوشهای فنجانی (cup-shaped indusia)
عقاب افکنلغتنامه دهخداعقاب افکن . [ ع ُ اَ ک َ ] (نف مرکب ) عقاب افکننده . آنکه یا آنچه عقاب را بیندازد : ز پرهای تیر عقاب افکنش عقابان فزونند پیرامنش . نظامی .بسی خون گرو کرده در گردنش عقابین چنگ عقاب افکنش .
چهارمیخلغتنامه دهخداچهارمیخ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چهار عدد میخ که روی زمین یا روی دیوار به شکل مربع یا مربعمستطیل بکوبند و چهارگوشه ٔ چیزی را بدان ببندند. (فرهنگ فارسی معین ). عراصیف ؛ چهارمیخ چوب پالان . || نوعی شکنجه ، بدان سان که دو دست و پای کسی را از چ
پیغام آوردنلغتنامه دهخداپیغام آوردن . [ پ َ / پ ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) رساندن پیغام . گزاردن پیغام . رساندن سخنی از کسی بدیگری : ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شودپیغام من بدو بر و پیغام او بیار. فرخی .مستخرج
رحمت آوردنلغتنامه دهخدارحمت آوردن . [ رَ م َ وَ دَ ] (مص مرکب ) یا رحمت آوردن بر کسی . ببخشودن . (کشاف زمخشری ). رحمت آمدن . (فرهنگ فارسی معین ). رحم کردن . ترحم کردن .رقت نمودن . دلسوزی نمودن . شفقت ورزیدن : همی رحمت آرد به تو بر دلم نخواهم که جانت ز تن بگسلم .