عرسفرهنگ فارسی عمید۱. زفاف.۲. مهمانی و جشن عروسی؛ مهمانی و طعامی که بعد از آوردن عروس به خانۀ داماد میدهند.
عرسلغتنامه دهخداعرس . [ ع َ ] (ع اِ) ستونی است در میان خیمه . (منتهی الارب ). عمودی است در وسط «فسطاط». (از اقرب الموارد). || رسن . (منتهی الارب ). حبل . (اقرب الموارد). || شتربچه ٔ خردسال . (منتهی الارب ). فصیل کوچک . (از اقرب الموارد). عُرس . رجوع به عُرس شود. || دیواری که مابین دو دیوار خ
عرسلغتنامه دهخداعرس . [ ع َ ] (ع مص ) بستن گردن شتر را به بازوی وی . (از منتهی الارب ). عرس البعیر؛ گردن آن شتر را به بازویش بست در حالی که شتر سینه ٔ خود را بر زمین زده باشد. (از اقرب الموارد). || برگشتن از کسی . (از منتهی الارب ). عدول کردن و منصرف شدن از کسی . (از اقرب الموارد). || پاییدن
عرسلغتنامه دهخداعرس . [ ع َ رَ ] (ع مص ) متحیر و سرگشته گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || بازداشتن . (از منتهی الارب ). خودداری کردن و بخل ورزیدن . (از اقرب الموارد). گویند: عرس علی َّ ماعنده ، یعنی بخل ورزیدنسبت به من آنچه را نزد او بود. (از اقرب الموارد). || تکبر نمودن و فیر
عرسلغتنامه دهخداعرس . [ ع َ رِ ] (ع ص ) سرگشته . (منتهی الارب ). مدهوش و حیران . (از اقرب الموارد). || لازم گیرنده ٔ چیزی . || ترسنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد).
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در جانب شرقی مصر. (سمعانی ). و بعضی گفته اند نام محله ای است به مصر. (معجم البلدان ).
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ ] (ع اِ) روزگار. دهر. (منتهی الارب ). زمانه . زمانه ٔ دراز. ج ، اَحْرُس . اَحراس . (مهذب الاسماء) : هر دو را ضم کن و خطی بفرست تا برآسایم از گرانی حرس .سوزنی .
عرسانلغتنامه دهخداعرسان . [ ع ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عِرس . رجوع به عرس شود. || شیر نر و شیر ماده . (ناظم الاطباء). || زن و شوهر. (از اقرب الموارد).
عرسیلغتنامه دهخداعرسی . [ ع ِ سی ی ] (ص نسبی ) رنگ ابن عرس و راسو. (از اقرب الموارد). || رنگی است . (منتهی الارب ). رنگی شبیه به رنگ راسو. (ناظم الاطباء). رنگی است به رنگ ابن عرس . (از اقرب الموارد).
بنات عرسلغتنامه دهخدابنات عرس . [ ب َ ت ُ ع ِ ] (ع اِ مرکب ) ج ِ ابن عرس . مذکر ومؤنث در جمع یکسان است . (منتهی الارب ). رجوع به ابن عرس شود.
کاکشنالغتنامه دهخداکاکشنا. [ ] (اِ) ابن عرس است . (فهرست مخزن الادویه ). راسو. رجوع به ابن عرس و راسو شود.
عرسانلغتنامه دهخداعرسان . [ ع ِ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عِرس . رجوع به عرس شود. || شیر نر و شیر ماده . (ناظم الاطباء). || زن و شوهر. (از اقرب الموارد).
عرسیلغتنامه دهخداعرسی . [ ع ِ سی ی ] (ص نسبی ) رنگ ابن عرس و راسو. (از اقرب الموارد). || رنگی است . (منتهی الارب ). رنگی شبیه به رنگ راسو. (ناظم الاطباء). رنگی است به رنگ ابن عرس . (از اقرب الموارد).
متعرسلغتنامه دهخدامتعرس . [ م ُ ت َ ع َرْ رِ ] (ع ص ) دوستی کننده با زن و فریفته گردنده بر وی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مایل و شایق به زن خود و فریفته ٔ به آن . (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرس شود.
معرسلغتنامه دهخدامعرس . [ م ِ رَ ] (ع ص ) شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه بسیار ازدواج کند. (از اقرب الموارد).
معرسلغتنامه دهخدامعرس . [ م ُ رَ ] (ع اِ) مُعَرَّس . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول مُعَرَّس شود.
معرسلغتنامه دهخدامعرس . [ م ُ ع َرْ رَ ] (اِخ ) مسجد ذی الحلیقه را گویند که در شش میلی مدینه واقع است و آبشخور اهل مدینه می باشد و حضرت رسول نیز بدین مکان آمدوشد داشت . (از معجم البلدان ).