عبقرلغتنامه دهخداعبقر. [ ع َ ب َ ] (اِخ ) دهی است که هر چیز خوب و نیکو را از مردم و جامه و جز آن به وی نسبت کنند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
عبقرلغتنامه دهخداعبقر. [ ع َ ب َ ق ُ ر ر ] (ع اِ) ژاله و تگرگ که حب الغمام نیز گویند. یقال : ابرد من عبقر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
عبقرلغتنامه دهخداعبقر. [ ع َ ق َ] (اِخ ) موضعی است که اعراب گمان برند پریان بسیار در آنجا هستند. لبید گوید: کهول و شبان کجنة عبقر. (اقرب الموارد) (المنجد). || موضعی است بسیارپری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ).
عبقرلغتنامه دهخداعبقر. [ ع َ ق ُ ] (اِخ ) ابن انمار از کهلان از قحطانیه . جدی جاهلی است . (از الاعلام زرکلی ).
حبقرلغتنامه دهخداحبقر. [ ح َ ب َ ق ُ ] (ع اِ) ژاله . تگرک . (آنندراج ). ابرد من حبقر؛سردتر از تگرک و یخچه . قال مجدالدین ذکروه فی الأبنیة و لم یفسروه و معناه البرد. حب الغمام . یقال : ابرد من حبقر، و یقال : عَبقُر و اصله حب قرّ، و القر البرد، و الدلیل علی ما ذکرته أن اباعمروبن العلاء یرویه
ابقرلغتنامه دهخداابقر. [ اَ ق َ ] (اِ) شوره . ربع درهم آن تا دو درهم با شکر جهت احتباس بول نافع و از خواص آن سرد کردن آب است بعمل مخصوص که آب را در ظرفی از روی توتیا کرده در آب شوره بجنبانند و ابقر جزء اعظم بارود است .
عبقریفرهنگ فارسی عمید۱. بزرگ قوم؛ سَرور.۲. نیکو و نفیس.۳. ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفتانگیز باشد.۴. (اسم) = عبقر: ◻︎ بهسختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱: ۱۸۶)، ◻︎ کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری: ۱۶۵).
عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عبقربن انمازبن اراش بن عمروبن المغوث بطنی از بجیلة. (از اللباب ج 2 ص 115).
عبقرةلغتنامه دهخداعبقرة. [ ع َ ق َ رَ ] (ع ص ) زن پرگوشت نازک حسینه . (منتهی الارب ). التارّة الجمیله . (اقرب الموارد). || (مص ) درخشیدن سراب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد).
عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ع ص ) سید. (اقرب الموارد). رئیس . (مهذب الاسماء).یقال هو عبقری القوم ؛ یعنی مهتر و قوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || قوی . || بهتر وکاملتر از هر چیزی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنچه در حسن و نیکوئی فائق تر باشد. (منتهی الارب ) (
آبگارلغتنامه دهخداآبگار. (اِخ ) نام هشت تن از پادشاهان آذاسا ، از 132 ق . م . تا 216 م . رجوع به عبقر شود.
اثیعلغتنامه دهخدااثیع. [ اَ ی َ ] (اِخ ) ابن نذیربن قسربن عبقر. در بجیله بوده است . (تاج العروس ماده ٔ ی ث ع ).
حب المزنلغتنامه دهخداحب المزن . [ ح َب ْ بُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) حب قر. حبقر. تگرگ ، یخچه . سکاچه . حب الغمام . برَد. حب المزنة. عبقر. عب . شخکاسه .
عبقریفرهنگ فارسی عمید۱. بزرگ قوم؛ سَرور.۲. نیکو و نفیس.۳. ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفتانگیز باشد.۴. (اسم) = عبقر: ◻︎ بهسختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱: ۱۸۶)، ◻︎ کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری: ۱۶۵).
عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به عبقربن انمازبن اراش بن عمروبن المغوث بطنی از بجیلة. (از اللباب ج 2 ص 115).
عبقرةلغتنامه دهخداعبقرة. [ ع َ ق َ رَ ] (ع ص ) زن پرگوشت نازک حسینه . (منتهی الارب ). التارّة الجمیله . (اقرب الموارد). || (مص ) درخشیدن سراب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد).
عبقریلغتنامه دهخداعبقری . [ ع َ ق َ ری ی ] (ع ص ) سید. (اقرب الموارد). رئیس . (مهذب الاسماء).یقال هو عبقری القوم ؛ یعنی مهتر و قوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || قوی . || بهتر وکاملتر از هر چیزی . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنچه در حسن و نیکوئی فائق تر باشد. (منتهی الارب ) (