ضحاکفرهنگ فارسی عمیدبسیارخندان: ◻︎ زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس / دائم آن ضحاک و این اندر عَبَس (مولوی: ۱۰۲۵).
ضحاکلغتنامه دهخداضحاک . [ ض َح ْ حا ] (اِخ ) ابن عبداﷲ الهلالی . از معاصرین عبداﷲبن عباس و از همراهان وی هنگام عزیمت از بصره بمکه . (عقدالفرید ج 5 ص 115 و 116).
دهاقلغتنامه دهخدادهاق . [ دِ ] (ع ص ، اِ) پر و مالامال . (غیاث ). جام پر یا جام پی در پی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پر و پیاپی . (از مهذب الاسماء) (از ترجمان القرآن جرجانی ص 49). || آب بسیار. || نطفه ٔ سخت ریخته . (از منتهی الارب ) (ناظم الاط
ذعاقلغتنامه دهخداذعاق . [ ذُ ] (ع ص ) ماءٌذعاق ؛ آب سطبر تلخ که خوردن نتوان . || داءٌ ذعاق ؛ بیماری کشنده .
حایر ضحاکلغتنامه دهخداحایر ضحاک . [ ی ِ ض َح ْ حا ] (اِخ ) نام فرستاده ٔ مأمون به محمدبن جعفر دیباج ، هنگامی که وی در اطراف مدینه خروج کرد. محمدبن حسن قمی گوید: و محمدبن جعفر دیباج در سنه ٔ مائتین [ 200 ] هجریه به ناحیت مدینه خروج کرد، و بر آن ناحیت غلبه کرد و ما
مار ضحاکلغتنامه دهخدامار ضحاک . [ رِ ض َح ْ حا ] (اِخ ) ماری که در شانه ٔ پشت ضحاک پیدا شده بود و همیشه مغز سر آدمی می خورد. (غیاث ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) زنجیر. (فرهنگ رشیدی ). کنایه از سر زنجیر. (غیاث ). کنایه از زنجیر. (انجمن آرا) : روی تو چه جای سحر بابل مو
ابن ضحاکلغتنامه دهخداابن ضحاک . [ اِ ن ُ ض َح ْ حا ] (اِخ ) ابوعلی حسین بن ضحاک ، شاعرمعروف به خلیع. اصلاً ایرانی از مردم خراسان . او مزّاح بوده و بخلوت خلفا راه داشته و از سال 198 هَ .ق . بخدمت امین پیوسته و تا زمان مستعین میزیسته است :گربنده جریر است و صریع
همبویلغتنامه دهخداهمبوی . [ هََ ] (اِخ ) زنی که در زمان ضحاک برادر خود را از بند ضحاک نجات داد. (برهان ).
اجدهاکلغتنامه دهخدااجدهاک . [ ] (اِخ ) آژی ده آک . (ابن الندیم ). ضحاک . رجوع به ضحاک و رجوع به آک شود.
ابوعاصملغتنامه دهخداابوعاصم . [ اَ ص ِ ] (اِخ ) ضحّاک بن مخلدبن مسلم شیبانی . رجوع به ضحّاک ... شود.
حایر ضحاکلغتنامه دهخداحایر ضحاک . [ ی ِ ض َح ْ حا ] (اِخ ) نام فرستاده ٔ مأمون به محمدبن جعفر دیباج ، هنگامی که وی در اطراف مدینه خروج کرد. محمدبن حسن قمی گوید: و محمدبن جعفر دیباج در سنه ٔ مائتین [ 200 ] هجریه به ناحیت مدینه خروج کرد، و بر آن ناحیت غلبه کرد و ما
مار ضحاکلغتنامه دهخدامار ضحاک . [ رِ ض َح ْ حا ] (اِخ ) ماری که در شانه ٔ پشت ضحاک پیدا شده بود و همیشه مغز سر آدمی می خورد. (غیاث ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) زنجیر. (فرهنگ رشیدی ). کنایه از سر زنجیر. (غیاث ). کنایه از زنجیر. (انجمن آرا) : روی تو چه جای سحر بابل مو
مضحاکلغتنامه دهخدامضحاک . [ م ِ ] (ع ص ) بسیارخند. یقال : رجل مضحاک و امراءة مضحاک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
اضحاکلغتنامه دهخدااضحاک . [ اِ ] (ع مص ) بخندانیدن . (زوزنی ). خندانیدن . (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ). خندانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به خنده واداشتن . (از اقرب الموارد). || در شگفت آوردن کسی را. (منتهی الار