صفدریفرهنگ فارسی عمید[عربی. فارسی] [قدیمی]۱. دریدن و شکافتن صف لشکر در جنگ.۲. [مجاز] دلیری: ◻︎ سَروری بیبلا به سر نشود / صفدری بیمصاف برناید (خاقانی: ۸۶۲).
صفدریلغتنامه دهخداصفدری . [ ص َ دَ ] (حامص مرکب ) دریدن صف . شکافتن صف . بهم زدن صف روز نبرد : سروری بی بلا بسر نشودصفدری بی مصاف برناید. خاقانی .رجوع به صف و صفدر شود.
سفیدگریbleaching 2واژههای مصوب فرهنگستانفرایندی برای زدودن ناخالصیهای طبیعی و مصنوعی از پارچه که در نتیجۀ آن منسوجات تکمیلشده کاملاً سفید میشوند یا منسوج برای رنگرزی آماده میشود
سفیدرولغتنامه دهخداسفیدرو. [ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) که چهره ٔ او سپید باشد. سپیدپوست . || زیبا. خوش صورت . || کنایه از سربلند. روسفید : سفیدروی ازل مصطفی است کز شرفش سیاه گشت به پیرانه سر سر دنیا.خاقانی .
فروقفرهنگ فارسی عمید= فریق: ◻︎ خسرو صاحبالقرآن، تاج فروق خسروان / جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری (خاقانی: ۴۲۳).
صرصرصفتلغتنامه دهخداصرصرصفت . [ ص َ ص َ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) همانند باد صرصر. تند و تیز : صرصرصفت در صفدری ، تیغش چو تیغ حیدری بر سینه ٔدیو و پری ، از خلد ابرار آمده .خاقانی .
تاب آوردنلغتنامه دهخداتاب آوردن . [ وَ دَ ](مص مرکب ) صبر. مصابرت . صابری . صبوری کردن . شکیبا بودن . || برخود هموار کردن . رجوع به تاب شود. || تحمل کردن . طاقت آوردن : تاب دغا نیاورد قوت هیچ صفدری گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری . سعدی .</
صفدرلغتنامه دهخداصفدر. [ ص َ دَ ] (نف مرکب ) از هم درنده ٔ صف . (غیاث اللغات ). شکننده ٔ صف . برهم زننده ٔ صف لشکر در روز جنگ : گردون سازد همیشه کارت نیکوزیرا چون تو ندید شاهی صفدر. فرخی .که کن و بارکش و کارکن و راه نوردصفدر و
سروریلغتنامه دهخداسروری . [ س َرْ وَ ] (حامص مرکب ) ریاست و حکومت و سلطنت و پادشاهی و حکمرانی و فرمانگزاری . (ناظم الاطباء). مهتری و بزرگی . (آنندراج ). بزرگی و خدیوی . تفوق . (ناظم الاطباء) : به سروری و امیری رعیت و لشکرپذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار. <p cla