صف شکنلغتنامه دهخداصف شکن . [ ص َ ش ِ / ش َ ک َ ] (نف مرکب ) شکننده ٔ صف . برهم زننده ٔ صف دشمن . دلیر. شجاع : خلق پرسیدند کای عم رسول ای هژبر صف شکن شاه فحول . مولوی .شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
پیشو پیشولغتنامه دهخداپیشو پیشو. (اِخ ) یکی از مرتفعترین قلل سلسله جبال آند واقع درپرو و در شمال شرقی آرکیپا. دارای 567 گز ارتفاع .
صف شکنیلغتنامه دهخداصف شکنی . [ ص َ ش ِ / ش َ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل صف شکن . رجوع به صف و صف شکن و صف شکستن شود.
صفدرفرهنگ نامها(تلفظ: saf dar) (عربی ـ فارسی) صفشکن ؛ (به مجاز) شجاع و دلیر ؛ (در اعلام) از القاب حضرت علی (ع) .
صف آوارلغتنامه دهخداصف آوار. [ ص َ ] (نف مرکب ) جنگی . صف شکن . مبارز : بدانگه که سالش ده و چار شدسوار و دلیر و صف آوار شد.(گرشاسب نامه ).
شکنفرهنگ فارسی عمید۱. = شکستن۲. شکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): صفشکن، لشکرشکن.۳. (اسم) چینوچروک و تای پارچه.۴. (اسم) پیچوخم زلف؛ شکنج.⟨ شکندرشکن: پیچدرپیچ؛ پرپیچوتاب.
صفلغتنامه دهخداصف . [ ص َف ف ] (ع مص ) در صف جنگ و جز آن ایستاده کردن قوم را. (منتهی الارب ). رسته کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || صفه ساختن زین را. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || گوشت در سیخ کشیدن . (منتهی الارب ). گوشت تنک باز کردن تا بریان شود. (تاج المصادر بیهقی
صفدیکشنری عربی به فارسیشرح دادن , وصف کردن , تسويه کردن , حساب را واريز کردن , برچيدن , از بين بردن , مايع کردن , بصورت نقدينه دراوردن , سهام , تجويز کردن , نسخه نوشتن , تعيين کردن
صففرهنگ فارسی عمید۱. آنچه با نظموترتیب در یک خط قرار گرفته باشد؛ رده؛ رج؛ ردیف؛ راسته.۲. شصتویکمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۴ آیه؛ حواریین.⟨ صف بستن (کشیدن): (مصدر لازم) در یک ردیف قرار گرفتن: ◻︎ مهتران آمدند از پسوپیش / صف کشیدند بر مراتب خویش (نظامی۴: ۷۲۱).⟨ صف زدن: (مصدر لازم)
حجرالمصفلغتنامه دهخداحجرالمصف . [ ح َ ج َ رُل ْ م ُ ص َ ] (ع اِ مرکب ) شبه است . (فهرست مخزن الادویة). رجوع بحجرالمصفی شود.
تازه آباد آصفلغتنامه دهخداتازه آباد آصف . [ زَ دِ ص ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سارال بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج است که در 20هزارگزی جنوب باختری دیواندره و دوهزارگزی کانی کبود واقع است . کوهستانی و سردسیر است و 110 تن سکنه دارد، سنی ،
حصفلغتنامه دهخداحصف . [ ح َ ص َ ] (ع اِ) گر خشک . جرب یابس . خشک ریزه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خشک پوست . برخوشیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). برجوشیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). برترنجیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). بثوری با
حصفلغتنامه دهخداحصف . [ ح َ ص َ ] (ع مص ) با گر خشک گردیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مبتلا به گر خشک و جرب یابس شدن . || (اِمص ) حصافت . استواری خرد. استوارخرد گردیدن .