صرامفرهنگ فارسی عمید۱. جنگ.۲. بلا و سختی؛ گرفتاری سخت.۲. مرد توانا و دارای ارادۀ قوی.۴. مرد بیباک در جنگ.
صراملغتنامه دهخداصرام . [ ص ُ] (ع اِ) نام جنگ بدان جهت که میبرد قرابت و مودت را. || (ص ) مرد توانا و سخت برنده . مرد قوی بر بریدن . || (اِ) داهیة. بلا. (منتهی الارب ). سختی . || باقی مانده ٔ شیر که بار دیگر دوشیده شود در وقت حاجت و ضرورت و منه المثل : حلبت صرام ؛ یعنی عُذر بنهایت رسید. (منتهی
صراملغتنامه دهخداصرام . [ ] (اِخ ) ابن بلخی گوید: صرام و بازرنگ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم . هوای آن سردسیر است بغایت و قهستانی ، آب دشوار و آب های روان ، سال تا سال برف از کوههای آن دور نشود و نخجیر بسیارباشد و منبع رود شیرین از باززنگ است و حومه و ناحیت صرام است و مردم آنجا بیشترین مکاری
صراملغتنامه دهخداصرام . [ ص َ / ص ِ ](ع اِ) وقت بریدن خرما. (مهذب الاسماء). هنگام دروِ خرما. (منتهی الارب ). || هنگام رسیدن خرما.(منتهی الارب ). هنگام رسیدگی بریدن بار نخل . || ریزه های درخت بریده . (منتهی الارب ). هیزم خرد. || (مص ) درو. || افروختن آتش .
صراملغتنامه دهخداصرام . [ ص َرْ را ] (اِخ ) ابوالحسن محمدبن خلف بن عصام بن احمد الفرایضی الصرام . وی از اهل بخارا بود و بخراسان آمد و به عراق شد. از سهل بن متوکل و سهل بن بشر و قیس بن انیف و صالح بن محمد بغدادی و معاذبن مثنی و بشربن موسی اسدی و جز ایشان روایت دارد. و ابوبکر فضل بن جعفر بخاری
شیرگاملغتنامه دهخداشیرگام . (ص مرکب ) که گام چون شیر دارد. که گام چون شیر بردارد. کنایه از متهور و بیباک و دلیر. (یادداشت مؤلف ) : شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگردببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.منوچهری .
سراملغتنامه دهخداسرام . [ س َ ] (اِخ ) نام قله کوهی است که خط سرحدی ایران و عراق از قله ٔ آن عبور میکند. (از جغرافیای غرب ایران ص 135).
سراچملغتنامه دهخداسراچم . [ س َ چ َ ] (اِخ ) ده بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 78 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات ، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است . صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
صرایملغتنامه دهخداصرایم . [ ص َ ی ِ ] (اِخ ) نام جایگاهی مربوط به یکی از وقایع عرب است . رجوع به صرائم شود.
صرامتفرهنگ فارسی عمید۱. تیز و برنده شدن.۲. دلیر و بیباک شدن.۳. شجاعت؛ دلیری؛ بیباکی.۴. چالاکی.۵. بُرندگی.
صرامتلغتنامه دهخداصرامت . [ ص َ م َ ] (ع اِمص ) جلادت . (تاج المصادر بیهقی ). دلیری و چالاکی . (از منتهی الارب ). دلاوری . (غیاث ). شجاعت . جلدی . || (مص ) قطع کردن . (غیاث از صراح ). بریدن . (غیاث از صراح ). || (اِمص ) بزرگی . (غیاث از مجموع اللغات ) : و این صاحب وزیری
صرامتفرهنگ فارسی معین(صَ مَ) [ ع . صرامة ] 1 - (مص م .) بریدن ، قطع کردن .2 - (اِمص .)دلیری ، شجاعت . 3 - بُرندگی .
سیمتختلغتنامه دهخداسیمتخت . [ ت َ ] (اِخ ) ناحیتی است سردسیر بغایت و آبهای روان و مجاور صرام و با زرنگ است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
چرم فروشلغتنامه دهخداچرم فروش . [ چ َ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ چرم . چرم فروشنده . صَرّام . آنکس که فروختن چرم پیشه دارد. کسی که چرم فروشی پیشه ٔ اوست . رجوع به چرم فروشی شود.
صرامتفرهنگ فارسی عمید۱. تیز و برنده شدن.۲. دلیر و بیباک شدن.۳. شجاعت؛ دلیری؛ بیباکی.۴. چالاکی.۵. بُرندگی.
صرامتلغتنامه دهخداصرامت . [ ص َ م َ ] (ع اِمص ) جلادت . (تاج المصادر بیهقی ). دلیری و چالاکی . (از منتهی الارب ). دلاوری . (غیاث ). شجاعت . جلدی . || (مص ) قطع کردن . (غیاث از صراح ). بریدن . (غیاث از صراح ). || (اِمص ) بزرگی . (غیاث از مجموع اللغات ) : و این صاحب وزیری
صرامتفرهنگ فارسی معین(صَ مَ) [ ع . صرامة ] 1 - (مص م .) بریدن ، قطع کردن .2 - (اِمص .)دلیری ، شجاعت . 3 - بُرندگی .
اصراملغتنامه دهخدااصرام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ صَرْم ، معرب چرم . (تاج العروس ). رجوع به صرم شود. || ج ِ صِرْم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ صِرْم ، بمعنی ضرب و جماعتی از مردم که بسیار نباشند و بگفتار صاحب صحاح بمعنی خانه های مجتمعی از مردم یا بقول دیگران بمعنی جماعتی که با شتران خود به نا
اصراملغتنامه دهخدااصرام . [ اِ ] (ع مص ) اصرام مرد؛ اصرم شدن وی . (قطر المحیط). رجوع به اصرم شود. محتاج و بسیارعیال گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). محتاج و صاحب عیال بسیار گردیدن شخص . (ناظم الاطباء). درویش شدن . (تاج المصادر بیهقی ). نیازمند شدن مرد. (صحاح ). و در اساس آمده است اصرم شد
انصراملغتنامه دهخداانصرام . [ اِ ص ِ ] (ع مص ) بریدن و منقطع گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بریده شدن و منقطع شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). انقطاع . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد). پاره پاره شدن . (یادداشت مؤلف ). || آخر شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گذ