صدف وشلغتنامه دهخداصدف وش . [ ص َ دَ وَ ] (ص مرکب ) بمانند صدف . بکردار صدف . صدفگون : معطی آن چو دریا دارنده ٔ غریبان رادان آن صدف وش از دل یتیم پرور. شرف الدین شفروه .رجوع به صدف سان و صدف گون و صدف وار شود.
سدف سدفلغتنامه دهخداسدف سدف . [ س َ دَ س َ دَ ] (ع اِ مرکب ) کلمه ای است که میش را برای دوشیدن خوانند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شدولغتنامه دهخداشدو. [ ش َدْوْ ] (ع اِ) اندک از هر بسیار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قصد. || جانب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
شدفلغتنامه دهخداشدف . [ ش َ دَ ] (ع اِ، اِمص ) کالبد. ج ، شدوف . (منتهی الارب ). شخص هرچیزی . (از اقرب الموارد). || کجی رخسار. || شادمانی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). فیریدگی . (منتهی الارب ). || بزرگی . (منتهی الارب ). شرف . (اقرب الموارد). || ظلمت و تاریکی . (منتهی الارب ) (از اقرب
صدف وارلغتنامه دهخداصدف وار. [ ص َ دَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بکردار صدف . بمانند صدف : شود پلنگ کشف وار در میان حجررود نهنگ صدف وار در نشیب میاه . عبدالواسع جبلی .او در آورده در شکنج کلاه من صدف وار مانده در بن چاه . <p class="a
یتیملغتنامه دهخدایتیم . [ ی َ ] (ع ص ) مرد بی پدر. (منتهی الارب ). کودک بی پدر. (ناظم الاطباء). از آدمیان آنکه پدر از دست داده باشد و به حد مردان نرسیده باشد. (از اقرب الموارد). از آدمی آنکه پدر ندارد. (آنندراج ). طفل بی پدرو گاهی به معنی بی مادر باشد و طفلی که مادر و پدر ندارد یتیم الطرفین گ
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص َ دِ ] (اِخ ) بطنی است از کندة و الحال منسوب اند بسوی حضرموت . (منتهی الارب ).
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص َ دُ ] (ع اِ) بریدگی کوه . || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه . (منتهی الارب ).
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص ُ دَ ] (ع اِ) بریدگی کوه . || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه . || مرغی است یا نوعی از ددگان . (منتهی الارب ). طائر او سَبعٌ. (قطر المحیط).
صدفلغتنامه دهخداصدف . [ ص ُ دُ ] (ع اِ) بریدگی کوه . || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه . (منتهی الارب ).
صدففرهنگ فارسی عمید۱. نوعی جانور نرمتن آبزی که بدنش در یک غلاف سخت جا دارد و در بعضی انواع آن مروارید پرورش مییابد.۲. پوشش آهکی و سخت این جانور.⟨ صدف صدوچهاردهعقد: [قدیمی، مجاز] قرآن مجید که صدوچهارده سوره دارد.⟨ صدف آتشین (فلک، روز): [قدیمی، مجاز] خورشید.
پور صدفلغتنامه دهخداپورصدف . [ رِ ص َ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قرةالعین صدف . کنایه از درّ و گوهر باشد. (آنندراج ).
زرین صدفلغتنامه دهخدازرین صدف . [ زَرْ ری ص َ دَ ] (اِ مرکب ) چیزی به شکل صدف که از طلا ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از آفتاب جهانتاب . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از آفتاب و او را زرین کاسه و زرین کلاه نیز گویند. (انجمن آرا) <span class="h
متصدفلغتنامه دهخدامتصدف . [ م ُ ت َ ص َدْ دِ ](ع ص ) روبرو گرداننده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصدف شود.
ذوات الصدفلغتنامه دهخداذوات الصدف . [ ذَ تُص ْ ص َ دَ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) جانوران بحری و نهری و برّی که در میان صدف زندگی کنند چون حلزون . قولیماسن برّی ، هو صنف من ذوات الصّدف . (ابن البیطار) .
لاقطالصدفلغتنامه دهخدالاقطالصدف . [ ق ِ طُص ْ ص َ دَ ] (ع اِ مرکب ) سنگی سبک سبزرنگ است مایل به سفیدی مدور و بزرگ و کوچک میباشد نشانش چون بر صدف نهند بدو فرو رود. ومسحوقش بیاض العین را مفید است و مکلس او با زبدالبحر یار کرده عقد زیبق کند، عقد نیکو. (نزهةالقلوب ).