شیزلغتنامه دهخداشیز. (معرب ، اِ) چوبی هندی که از آن طبق می سازند. (ناظم الاطباء). چوب سیاه . (یادداشت مؤلف ). چوبی است سیاه که از وی کاسه ها سازند، یا آن آبنوس است یا ساهم یا چوب جوز . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آبنوس . (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف ). آبنوس را گویند،
شیزلغتنامه دهخداشیز.(اِخ ) ناحیه ای است در آذربایجان بین مراغه و زنجان .(از معجم البلدان ). نام شهری در مغرب ایران که نام قدیم آن گزن بوده و زردشت بدانجا زاده است . (یادداشت مؤلف ). ناحیه ای است به آذربایجان . (منتهی الارب ).
شیزفرهنگ فارسی عمیدآبنوس: ◻︎ ز دیبا و خز هشتصد تخته نیز / همان تختها کرده از چوب شیز (فردوسی: ۶/۷۱).
سس پنیرcheese sauceواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع سسهای سفید طعمدارشده با پنیر که عمدتاً برای پوشش دادن برخی از غذاها مانند نیرشته یا ماهی، به کار میرود
بُرشگر ششبازهsix-base cutter,six-base-pair cutterواژههای مصوب فرهنگستانزیمایهای برشگر که یک توالی ششنوکلئوتیدی خاص را شناسایی میکند و برش میدهد نیز: ششبُر six-cutter
سس پیالهایdipping sauce, dipواژههای مصوب فرهنگستانهریک از انواع چاشنیهایی که ویژة غذاهای انگشتی و نانها و برگک سیبزمینی و سبزیجات است و در ظروف دهانگشاد و کاسهمانند عرضه میشود تا بتوان خوراک را مستقیماَ و بههنگام صرف غذا در آن غوطهور یا به آن آغشته کرد
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ زَ ] (اِخ ) دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 537 تن . آب از رودخانه ٔ خررود و چشمه و رود محلی . صنایع دستی آنجا قالی وجاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ زَ ] (اِخ ) دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان . سکنه ٔ آن 574 تن . آب از رودخانه ٔ محلی . پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ زَ ] (اِخ ) نام قریه ای از شمیران تهران . و آن را چیزر (چیذر) نیز گویند. (از یادداشت مؤلف ).
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ ش َ زَ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حماة. (منتهی الارب ). نام محلی به حلب . (یادداشت مؤلف ). قلعه ای است در شام و مشتمل بر یک ناحیه می باشد در نزدیکی معره ، و از آنجا تا حماة یک روز راه است . شهر اربد از وسطش می گذرد. روی آن پلی است در وسط شهر اولش از جبل لبنان آغاز می شو
شیزرقلغتنامه دهخداشیزرق . [ رَ ] (اِ)فضله ٔ موش کور (خفاش ) است . مجوسی گوید: فضله ٔ موش کور است و آن سنگ مثانه بریزاند و دیگران گفته اند که شیزرق را اگر چون سرمه بچشم کشند بیاض [ لک سفید ] را زایل کند. (یادداشت مؤلف ). فضله ٔ موش کور، و برخی گفته اند بول آن است . (از مفردات ابن بیطار ص <span
آذرگشنسپفرهنگ فارسی معین( ~. گُ نَ) (اِمر.) یکی از سه آتشکدة بزرگ عهد ساسانی که در شیز آذربایجان قرار داشت .
جنزقلغتنامه دهخداجنزق . [ ج َ زَ ] (معرب ، اِ) گنزک . شیز. تخت سلیمان . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به گنزک شود.
ناردرخشلغتنامه دهخداناردرخش . [ دَ رَ ] (اِخ ) مؤلف یشتها بنقل از یاقوت آرد: مؤلف دیگری مینویسد که ناردرخش آتشکده ٔ معروف مغها در شیز واقع است و پادشاهان ایران در هنگام به تخت نشستن پیاده به زیارت آن می آمدند. اهالی مراغه این ناحیه را گزن می نامند... آتشکده ٔ ناردرخش (آذر درخش ) شیز که یاقوت ا
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ زَ ] (اِخ ) دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 537 تن . آب از رودخانه ٔ خررود و چشمه و رود محلی . صنایع دستی آنجا قالی وجاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ زَ ] (اِخ ) دهی است از بخش سیردان شهرستان زنجان . سکنه ٔ آن 574 تن . آب از رودخانه ٔ محلی . پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ زَ ] (اِخ ) نام قریه ای از شمیران تهران . و آن را چیزر (چیذر) نیز گویند. (از یادداشت مؤلف ).
شیزرلغتنامه دهخداشیزر. [ ش َ زَ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حماة. (منتهی الارب ). نام محلی به حلب . (یادداشت مؤلف ). قلعه ای است در شام و مشتمل بر یک ناحیه می باشد در نزدیکی معره ، و از آنجا تا حماة یک روز راه است . شهر اربد از وسطش می گذرد. روی آن پلی است در وسط شهر اولش از جبل لبنان آغاز می شو
شیزرقلغتنامه دهخداشیزرق . [ رَ ] (اِ)فضله ٔ موش کور (خفاش ) است . مجوسی گوید: فضله ٔ موش کور است و آن سنگ مثانه بریزاند و دیگران گفته اند که شیزرق را اگر چون سرمه بچشم کشند بیاض [ لک سفید ] را زایل کند. (یادداشت مؤلف ). فضله ٔ موش کور، و برخی گفته اند بول آن است . (از مفردات ابن بیطار ص <span
قلعه مشیزلغتنامه دهخداقلعه مشیز. [ ق َ ع َ م َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش مشیز شهرستان سیرجان ، واقع در 114هزارگزی خاور سیرجان ، در مسیر شوسه ٔ کرمان به سیرجان ، موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن 700 تن است .
مشیزلغتنامه دهخدامشیز. [ م َ ] (اِخ ) قریه ای است در هیجده فرسخی کرمان و در آنجا معدن فیروزه است . نام محلی کنار جاده ٔ کرمان و سیرجان میان کاروانسرای خانه کوه و ده کریچ . (یادداشت مؤلف ). قصبه ٔ مرکزی بخش مشیز شهرستان سیرجان که 1300تن سکنه دارد و آثار قلعه
مشیزلغتنامه دهخدامشیز. [ م َ ] (اِخ ) یکی از بخشهای شهرستان سیرجان که میان کرمان و سیرجان در فلات مرتفعی که پست ترین نقاط آن از 1900 گز (از سطح دریا) مرتفعتر است ، قرار دارد. ناحیه ای است سردسیر و محصولش غلات و فراورده های شیری است . این بخش چهار دهستان دارد
مشیزلغتنامه دهخدامشیز. [ م ُ ش َی ْ ی َ ] (ع ص ) برد مشیز؛ چادر خطدار سرخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). راه راه . مخطط با راههای سرخ . (یادداشت مؤلف ).
پشیزلغتنامه دهخداپشیز. [ پ َ ] (اِ) سکه ٔ مسین ساسانیان . || شصت یک درم است : و همچنان عادت مردمان بر این رفت تا درم را به شصت پشیز کردند. (التفهیم بیرونی ). || پول ریزه ٔ نازک بسیارتنک رایج را گویند. (برهان قاطع). پولی باشد که از مس زنند و خرج کنند و بعضی گویند درم برنجین بود و چیزی که بجای