شورملغتنامه دهخداشورم . [ رَ ] (اِ) کوه . جبل . (ناظم الاطباء) (از برهان ). کوه باشد... و اعراب آن یقین نیست . (انجمن آرا) : چو برداری میان شورم آوازمر آواز تو را پاسخ دهد باز. (ویس و رامین ).دل ویسه بسی سختر ز شورم ز خوی بد هم
شورمفرهنگ فارسی عمیدکوه؛ جبل: ◻︎ چو برداری میان شورم آواز / مر آواز تو را پاسخ دهد باز (فخرالدیناسعد: ۱۱۸).
شورومواژهنامه آزاد(گیلکی) به مه صبحگاهی گفته می شود که سپیده دم، سطح زمین را می پوشاند و بعد از طلوع آفتاب از بین می رود.
شارملغتنامه دهخداشارم . (اِخ ) مرکز کانتون وژ از آروندیسمان اپینال ، واقع در کنار رودخانه ٔ موزل است . 5000 تن جمعیت دارد. آبجوسازی ، صنعت حاشیه دوزی وجنگلهای آن معروف است . زادگاه موریس بارس نویسنده ٔ قرن بیستم فرانسوی است .
شارملغتنامه دهخداشارم . [ رِ ] (ع ص ) تیری که گوشه ٔ نشانه را بشکافد. (منتهی الارب ). السهم یشرم جانب القرض . (اقرب الموارد).
سارملغتنامه دهخداسارم . (اِخ ) دهی است از دهستان وردیمه سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری ، واقع در 41 هزارگزی شمال کیاسر. کوهستانی . هوای آن معتدل ، مرطوب ، آب آن از چشمه و زارمرود، و محصول آن غلات و برنج و لبنیات و عسل است . 105<
شورماهیلغتنامه دهخداشورماهی . (اِ مرکب ) ماهی شور : و بنهرالکر شورماهی الذی یحمل الی الاَّفاق مالحاً. (اصطخری ). رجوع به ترکیبات شور شود.
شورمورلغتنامه دهخداشورمور. (اِ مرکب ) نوعی از مور که بغایت خرد باشد. (غیاث ). مورچه های خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء). || (ص مرکب ) این لغت از توابع است و بمعنی نحس و ضعیف است . (انجمن آرا) (از آنندراج ) : شورمورند حریفانت ولیکن گه لاف شارمارند و نفر با نف
شورمینلغتنامه دهخداشورمین . [ رَ م َ ] (اِخ ) (به لفظ تثنیه و الشرم بمعنی «شق » است و شاید از همین ماده اشتقاق شده باشد) نام جایگاهی است در بلاد بنی طی . (از معجم البلدان ).
کوچه دادنلغتنامه دهخداکوچه دادن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) گذاشتن راه برای کسی است تا بگذرد مرادف راه دادن . (آنندراج ). به کنار رفتن جمعیت و راه دادن . (ناظم الاطباء). راه دادن به کسی تا وارد شود یا بگذرد. (فرهنگ فارسی معین ). به دو سوی شدن انبوهی مردم و بازگذ
آوازلغتنامه دهخداآواز. (اِ) آوا. صوت . (صراح ). بانگ : از آواز کوسش همی روز جنگ بدرّد دل شیر و چرم پلنگ .فردوسی .چو بشنید آواز او را تبرگ بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ . فردوسی .خور جادوان بد چو رستم
برداشتنلغتنامه دهخدابرداشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) رفع. (ترجمان القرآن ). رفع کردن . بلند کردن . (آنندراج ). نبر. (منتهی الارب ). بالا گرفتن . بر بردن . بالا بردن : الشغر؛ پای برداشتن سگ تا بول کند. (تاج المصادر بیهقی ) : فرود آمد از اسب دستان سام سراپرده زد زال
شورماهیلغتنامه دهخداشورماهی . (اِ مرکب ) ماهی شور : و بنهرالکر شورماهی الذی یحمل الی الاَّفاق مالحاً. (اصطخری ). رجوع به ترکیبات شور شود.
شورمورلغتنامه دهخداشورمور. (اِ مرکب ) نوعی از مور که بغایت خرد باشد. (غیاث ). مورچه های خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء). || (ص مرکب ) این لغت از توابع است و بمعنی نحس و ضعیف است . (انجمن آرا) (از آنندراج ) : شورمورند حریفانت ولیکن گه لاف شارمارند و نفر با نف
شورمینلغتنامه دهخداشورمین . [ رَ م َ ] (اِخ ) (به لفظ تثنیه و الشرم بمعنی «شق » است و شاید از همین ماده اشتقاق شده باشد) نام جایگاهی است در بلاد بنی طی . (از معجم البلدان ).