شعبهلغتنامه دهخداشعبه . [ ش ُ ب َ / ب ِ ] (اِخ ) نام یک سردار عرب . (فرهنگ لغات ولف ) : چو شعبه بیامد به نزدیک سعدابا آن سخنها چو غرنده رعد.فردوسی .
شعبهلغتنامه دهخداشعبه . [ ش ُ ب ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه . سکنه ٔ آن 150 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و صنایع دستی زنان قالیچه و برک بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
شعبهلغتنامه دهخداشعبه .[ ش ُ ب َ / ب ِ ] (ع اِ) شعبة. شاخه . (ناظم الاطباء). شاخه ٔ درخت . شاخ درخت . (یادداشت مؤلف ) : این سید شعله ای بود از نور نبوت و شعبه ای از دوحه ٔرسالت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 2
شعبهفرهنگ فارسی عمید۱. بخشی از یک فروشگاه، شرکت، یا اداره.۲. [قدیمی] شاخۀ درخت.۳. چیزی فرعی که از یک اصل جدا شود، مثل رودی کوچک از رودخانه.
شعبةلغتنامه دهخداشعبة. [ ش ُ ب َ ] (ع اِ) شعبه . شاخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شاخ درخت . (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). شاخ برین درخت . (دهار). شاخه (در درخت ). شاخچه . شاخک . شاخ خر
شعبةلغتنامه دهخداشعبة. [ ش ُ ب َ ] (اِخ ) ابن حجاج بن ورد ازدی بصری ، مکنی به ابوبسطام و متوفای سال 160 هَ . ق . او راست : کتاب تفسیر. (از یادداشت مؤلف ). از ائمه ٔ مسلمین و رکنی متین از ارکان دین است . (از منتهی الارب ).
شعبةلغتنامه دهخداشعبة. [ ش ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عیاش ، مکنی به ابوبکر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابوبکربن عیاش و نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 597 شود.
شعیبةلغتنامه دهخداشعیبة. [ ش ُ ع َ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است در ساحل بحر از طریق یمن ، و نیز گویند جایگاهی است در بطن الرمة. (از معجم البلدان ). وادیی است . (منتهی الارب ).
پنج شعبهلغتنامه دهخداپنج شعبه . [ پ َ ش ُ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از حواس خمسه ٔ ظاهره است که آن سامعه ، باصره ، لامسه ، ذائقه و شامه باشد. (برهان قاطع) : یک دو شد از سه چرخش چاراصل و پنج شعبه شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت من
شعبه ٔ محمد قلیخان و نجفقلیخانلغتنامه دهخداشعبه ٔ محمد قلیخان و نجفقلیخان . [ ش ُ ب ِ ی ِ م ُ ح َم ْ م َ ق ُ ن ُ ن َ ج َ ق ُ ] (اِخ ) تیره ای از ایل بیرانوند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 67).
شعبه ٔ محمد قلیخان و نجفقلیخانلغتنامه دهخداشعبه ٔ محمد قلیخان و نجفقلیخان . [ ش ُ ب ِ ی ِ م ُ ح َم ْ م َ ق ُ ن ُ ن َ ج َ ق ُ ] (اِخ ) تیره ای از ایل بیرانوند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 67).
دوشعبهلغتنامه دهخدادوشعبه . [ دُ ش ُ ب َ / ب ِ ] (ص مرکب ) دوشاخه . دوپر. دوپره : تیر دوشعبه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
ابوشعبهلغتنامه دهخداابوشعبه . [ اَ ش ُ ب َ ] (اِخ ) مفضل بن نوح محدّث است وزیدبن حباب از او روایت کند.